از دهه 20 که همه از سبک و سلیقه ارنست لوبیچ مهاجر در سینمای امریکا سخن می گفتند، از همان دورانی که مایکل کرتیز و ویکتور شوستروم و به دنبال آنها فریتز لانگ، افولس، داگلاس سیرکف و فرد زینه مان پا به کارخانه های رویاسازی هالیوود گذاشتند و بعد ها پس از تاثیرات موج نو های سینمایی، سینمای امریکا همواره نیاز غیرقابل انکاری به حضور و فعالیت خارجی ها داشته تا به واسطه حضور آنها، سینماتوگرافی متفاوت و برتر را خلق کند و اکنون زمان این رسیده تا مدعی شویم حالا دیگر نوبت آسیایی ها است و طبیعتاً در این مورد به خصوص ایرانی ها سهم خودشان را دارند. از داریوش خنجی و تصاویر و قاب های بی بدیل او گرفته تا نقش آفرینی متفاوت و ستودنی همایون ارشادی در فیلم بادبادک باز. حالا دیگر تصور هر کسی به جای ارشادی محال است. حضوری که در این دوره و زمانه ( برای سینمایی که بیش از 100 سال عمر دارد) یادآور همان دهه های طلایی 20 و 30 است.
چه فیلم هایی برای تهیه کنندگان و استودیوهای سینمایی بیشترین هزینه را در بر داشته اند؟ البته دلیل نمی شود که حتما یک فیلم بسیار پرهزینه فروش خوبی هم در گیشه داشته و جزو پر فروشترین فیلم های سینمایی قرار گیرد. در این گزارش تصویری برخی از پرهزینه ترین فیلم های تاریخ سینما معرفی می شوند.
ادامه مطلب ...برای بازشناسی فیلمهای استنلی کوبریک میبایست به شخصیت سینمایی او و دغدغه اصلی او یعنی خشونت رجوع کرد. او در فیلمهایش همواره این مطلب را مد نظر قرار داده است، انسان و خشونت. او در هر فیلمش به یکی از جنبههای این رابطه لاینفک پرداخته است؛ در دکتر استرنج لاو و غلاف تمام فلزی رابطه جامعه و خشونت در قالب جنگ، در فیلم تلألو خشونت را از آینه روانشناسی، در باری لیندون خشونت کانالیزه شده در جامعه (قمار و دوئل)، در 2001: یک ادیسه فضایی ماهیت و فلسفه خشونت و نیز رابطه خشونت و تکنولوژی و در پرتغال کوکی و چشمان تمام بسته روانشناسی خشونت و سکس را مورد بررسی قرار داده است. او جزو معدود فیلمسازانی است که از نظر مضمون یکدست و از نظر سوژه فراز و نشیبهای زیادی داشته است. چشمان تمام بسته داستان روایی یک شک، البته در پوسته ظاهری است، شکی که تعلیق اصلی داستان را ایجاد میکند. هارفورد (با بازی تام کروز) بعد از اسارتی نافرجام در شبههای ملالانگیز خود را در بازی خطرناکی میافکند و برای کوبریک بستر نمایش بیشرمانهترین پدیده روانی و اجتماعی یعنی بالماسکههای سکسی که در آن شخص اهمیت ندارد و تنها آلت تناسلی مورد توجه است را ایجاد مینماید. هر چند او این بالماسکهها را در چند طبقه اجتماعی نمایش میدهد (دقت کنید به زن هرزه که مبتلا به ایدز است یا دختر بوتیکدار که توسط پدرش معامله میشود) اما ذات ماجرا یکی بوده و حیوانزدگی انسان و چگونگی رخوت روانی در کام سکس قرار داشتن مورد نکوهش و توجه است. او بیپرده نشان میدهد که برای ارتباط نامشروع و آسیب و پوسیدگی اجتماع تنها چیزی که لازم است عدم سلامت روان، آسودگی خیال و فراخی فکر است که در هر سطح و هر طبقه خاستگاه چنین معضل نافرجامی میشود. کوبریک آدم رکی است. بیپروایی او از فیلم دکتر استرنج لاو آغاز شد، در پرتغال کوکی شدت گرفت به طوری که اکران این فیلم حتی در امریکا مورد تردید بود و در دو فیلم آخر (غلاف تمام فلزی و چشمان تمام بسته) در هالیوود بیسابقه اگر نگوییم کم سابقه بوده است هرچند که او هیچگاه هالیوودی نبود و با وسواس عجیبش در کارگردانی (بیشتر از هفتاد کات در یک پلان از تام کروز!) خود را متمایز ساخته بود. او در جایی گفته است:«اسپارتاکوس بدترین فیلم من است چون نتوانستم آن طور که مایلم ایدههای خودم را تحمیل کنم.» او در اواخر عمر چشمان تمام بسته را به روی پرده آورد. این فیلم، حکایت سکس است، دلایل میل به آن در جوامع بشری که از کانون اصلی یعنی خانواده آغاز میشود تا جایی که برای آن تشکیلات و تمهیدات پیچیده تدارک دیده میشود. آلیس هارفورد (با بازی نیکول کیدمن) در یک بدمستی معمولی یکی از احساسات خالص خود را بر زبان میآورد و این نقطه عطف داستان است. داستان به موقع شاخهشاخه شده و در لحظه مناسب وقایع به هم مرتبط میشوند. با مقدمهای که ذکر شد شاید این سوال پیش بیاید که دغدغه همیشگی کوبریک یعنی خشونت در کجای این فیلم به نقد آمده است؟ بالماسکه سکسی بدترین نوع خشونت سرد و خودفراموشی انسان از راه تقویت روانپریشی سکسی است. پدیدهای که انسان را بعد از ایجاد تمدن به خود مشغول کرده است. کوبریک راه خود را میرود و گوشش بدهکار نیست. او از هر طریقی که بتواند خشونت را میکوبد و به نقد میکشد حتی اگر مجبور شود یک پورنوی سینمایی ایجاد کند. کوبریک مستقل است. فیلمهای او مستقل هستند و جار و جنجال گیشهای ایجاد نمیکنند. چشمان تمام بسته هم اثری است ماندگار که تام کروز و کیدمن به ماندگاری آن دامن زدهاند. چشمان تمام بسته نقد سکس اجتماعی است که باعث ایجاد اجتماع سکسی میشود؛ چیزی که ارزشهای انسانی را پایمال خواهد کرد.
دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم:
آلیس: من عاشقت هستم و میدونم چیز خیلی مهمی هست که باید هرچه زودتر انجام بدیم...
هارفورد: اون چیه؟
آلیس: سکس!
هارفورد: حالا، ما دقیقاً کجا میریم؟ دقیقاً...
جیل: جایی که رنگین کمون به انتها میرسه.
هارفورد: رنگین کمون کجا به انتها می رسه؟
جیل: تو نمیخوای بری به انتهای رنگین کمون؟
هارفورد: بستگی داره اون کجا باشه...
جیل: خوب، بریم ببینیم!
آلیس: خوب، چون من زن زیبایی هستم هر مردی دوست داره با من گرم بگیره تا باهام سکس داشته باشه؟ این چیزیه که تو میگی؟
هارفورد: هیچ رویایی فقط یه رویا نیست!
مرد: اسم رمز چیه؟
هارفورد: فیدلیو.
مرد: اسم رمز ورود به خانه چیه؟
هارفورد: فکر میکنم فراموش کرده باشم...
مرد: متاسفم چون فرقی نمیکنه که شما اسم رمز دوم رو فراموش کردید یا اینکه اون رو از اول نمیدونستید. لباستو در بیار!
هارفورد: لباسمو در بیارم؟
مرد: لباس رو در بیار یا اینکه ترجیح میدی ما این کار رو براتون انجام بدیم؟
اخیراً در سینمای هالیوود شاهد نوعی رجعت به دهههای 30 و 40 و بازگشت به سیاه بینی سوررئالیسم هستیم. هرچند این سبک اکنون به نوعی بینش و البته ژانر نوآر تبدیل شده اما به هر جهت خصوصیت و ویژگیهایی که برای یک سبک خاص احراز شده افول نکرده است و کماکان دارای تعاریف خود میباشد. به نظر میرسد نوآر نامی جدید برای این سبک امتحان شده و بدبینانه است. دو نمونه از فیلمهای اخیر که در چنین چارچوبی ساخته شدند «شهر تاریک» و «شهر گناه» هستند. این دو فیلم را در کنار هم مثال میزنم به این دلیل که از نظر ساختار و فرم و استفاده درخور از تکنیک سینما در یک ردیف قرار دارند. شهر گناه البته بسیار سیاهتر، بدبینانهتر و البته حرفهایتر پرداخت شده است. این فیلم خشن و بیپروا توسط سه فیلمساز کارگردانی شده؛ «فرانک میلر» که نویسنده اثر نیز هست، «رابرت رودریگز» و «کوئنتین تارانتینو» که استعدادش را پیشتر در «پالپ فیکشن» به نمایش گذاشته بود. این سومی به خصوص در نمایش صحنههای خشن و جریحهدار کننده هیچگونه پروا و ابایی ندارد.
اما شهر گناه درباره چیست؟ از نظر نماد شناسی چگونه میتوان به آن پرداخت؟ حتی سطحیترین مخاطب سینما وقتی با این فیلم روبرو میشود از خود میپرسد «فیلم چه چیزی برای گفتن داشت؟» به هر جهت این فیلم برای مخاطبین معمولی جذابیتهای درخوری دارد. نحوه فیلم برداری مدرن و اکشنهای جذاب و خیره کننده گواه این گفته هستند اما آیا این همه چیز فیلم محسوب میشود؟ قطعاً چنین نیست. در زیر پوسته ماجراجویانه داستانهایی که در فیلم روایت میشود چیز به خصوصی نهفته است. داستان سعی دارد انسان را با درنوردیدن پدیدهای غیر انسانی که نامش «گناه» گذاشته شده به نقد بکشد. ریشهیابی و علتشناسی این پدیده از چند جهت درخور توجه است. فیلم بیان میدارد که خلق انسان از دو جنس زن و مرد باعث شده که اولین دستاورد بشری گناه باشد. هرجا که زن و مردی با هم تلاقی میکنند گناه شکل میگیرد و انسان سیر نزولی به سمت غریزه پیدا میکند. با توجه به سکانس افتتاحیه، مرد و زنی را میبینیم که در بالکن یک برج بر فراز شهر سیاه ایستادهاند و مرد درباره زن بودن و زن کامل بودن طرف مقابلش صحبت میکند اما او را به قتل میرساند و این پلان قتل بصورت سفید در زمینه سیاه نمایش داده میشود. این وقتی است که جان از بدن خارج شده و امکان ارتکاب گناه از بین میرود. عنصر جنسیت چیزی است که در روانشناسی فروید از آن یاد شده و سرکوب غرایز نوعی بستر سازی برای تبدیل شده به ناهنجار روانی میگردد. جنسیت در این فیلم اولین استعاره از زمینه سازی انسان نبودن است.
فیلم به صورت اپیزودیک و داستان در داستان پرداخت شده است. چیزی که تارانتینو قبلاً در پالپ فیکشن و بیل را بکش جلد اول و دوم آن را تجربه کرده است. سه داستان مجزا که در یک کاباره به هم گره خوردهاند؛ کابارهای که «نانسی» در آن میرقصد. او که مظهر پاکی و صداقت است و این را به «هاتیگان» ثابت کرده اکنون به یک «زن» تبدیل شده است، زنی که از بدن و غریزه خوب برای شهوترانی برخوردار است. دقت کنید به دیالوگ هاتیگان درباره نانسی:«او بزرگ شده. او اکنون بالغ شده است.» اشاره مستقیم او به بلوغ نشان از بستر اصلی فیلم دارد. زن بودن در مقابل مرد بودن و ایجاد کردن بستر لازم برای گناه و غریزه. فیلم نشان میدهد که همین غریزه مادر سایر گناهها نظیر دروغ، خشونت، زیادهخواهی، طمع و رذالت است. اپیزود مربوط به «گلدی» نشان دهنده این موضوع است.
زن در این فیلم میتواند نماد گناه باشد و هرجا که زنی کشته میشود بیانگر تطهیر است اما از طرفی هم یک طرفه قضاوت نشده و تعالی همین زن گوشزد شده است. توجه کنید که در چند جای فیلم از «میهو» به عنوان یک فرشته یاد میشود. نانسی باکرهای است که جز وفاداری چیزی نمیداند و سربستهتر از همه چیز این که زن، میتواند مادر باشد. در چند جای فیلم به کلمه مادر اشاره میشود. «آیلین» همسر هاتیگان او را رها کرده تا بتواند مجدداً ازدواج کند و صاحب فرزند بشود و در واقع مادر بودن را تجربه کند. فیلم به صورت سیاه و سفید تصویربرداری شده اما برخی از عناصر رنگی هستند. هرجا که احتمال وقوع گناهی هست رنگ وارد عمل میشود تا آن را غنیتر جلوه بدهد. تختخواب و موهای گلدی، لباس زن ابتدای فیلم و فرزند سناتور با رنگهای تندی چون نارنجی، زرد و قرمز نشان داده میشوند. به نظر میرسد کنتراست بالای فیلم و سیاه و سفید بودن فضای داستان و عدم حضور روز در همه صحنهها نشان دهنده سیاهی تحمیلی دنیای انسانهاست و رنگهای متمایل به قرمز همگی نماد میل به گناه هستند.
هاتیگان بعد از اینکه در انتهای فیلم به رورک دست مییابد آلت تناسلی ذکور او را از بیخ میکند و با این کار تمام دغدغه داستان بیرون میریزد:«اگر سکس نباشد گناهی هم نیست.» دقت کنید که در چند جای فیلم مستقیماً به آلت تناسلی مردانه آدمهای فیلم شلیک میشود. فیلم دارای بار روانی زیادی است ولی از انسجام داستانی و روایی شایستهای برخوردار است. ارتباط با داستانها ساده است اما مکاشفت آنها پیچیده به نظر میرسد. فیلم همچون سوررئالهای دیگر، هیچ راه حلی ارائه نمیکند و تنها نکبت زندگی کاملاً غریزی و ددمنشانه را به تصویر میکشد. یکی از نمادهای تکراری مسئله تیغ ریشتراشی و چشم زن است. چیزی که در فیلم «سگ اندلوسی» اثر لوئیس بونوئل به کار گرفته شده بود؛ شاید تارانتینو و میلر قصد داشتهاند ضمن حکم دادن به اینکه با چه فیلمی روبرو هستیم به نوعی ارادت خود را به بونوئل پیشکسوت نشان بدهند. شهر گناه اولین فیلم سیاه درباره انسان و امیالش نیست و قطعاً آخرین هم نخواهد بود اما یکی از مهمترین آثار نوآر و یا به تعبیری سوررئال مدرن است.
کوبریک است و دلمشغولی دیرینهاش، خشونت. این بار این فیلمساز مستقل و جنجالی انگشت بر نقطه حساسی از این ورطه گذاشته است؛ روانشناسی خشونت و بررسی خاستگاه بازتاب بیرونی و انفعالی این پدیده در بخش ماورایی، روحانی و روانی انسان. او پیشتر از از این در فیلم پرتغال کوکی دست به این آزمایش زده بود و خود را از این نظر به پیش رانده بود اما این بار او بر بار روانی خشونت و چگونگی بیدارگری این شبهغریزه حیوانی بیشتر تاکید کرده است. کوبریک با عاریت گرفتن داستان عجیب استیون کینگ (نویسنده معاصر داستانهای وحشت) مخاطب را به عمق تنهاییهای خود میبرد و از انگیزش اهریمن درونی با خودنگری و عدم توانایی استحاله در خود سخن میراند. او با قدرت تمام فاصله حقیقت و مجاز را در مینوردد تا جایی که دیگر قابل تشخیص نیستند و سررشته منطقی داستان تنها به دست کوبریک است و بس و از این نظر میتوان گفت از بیرحمانهترین آثار او میتواند باشد. آقای تورنس (با بازی جک نیکلسون) نویسنده ایست منطقی و متعصب و کسی است که به اخلاقیات و قول و قرارها پایبند است اما تنهایی؛ که البته منظور کوبریک بیشتر تنهایی شخصیتی است تا تنهایی با مفهوم عام، باعث صعود حیوانگرایی و نزول متناسب انسانیت میشود. در این داستان، کابوسها تبدیل به واقعیت می شوند و برعکس، به سکانس خواب دیدن تورنس پشت میز کار و یا حضور پیرزن در حمام اتاق هتل توجه کنید. این تبادل حقیقت و مجاز تعبیری برای توجه به بازتاب مسائل روزمره زندگی در ذهن و پس از آن سیستم عصبی است، سیستمی که نماینده و مسئول اخلاق، سیمپتومها یا نشانههای روانی است و دریافتیهای خود را به روشهای مختلف از جمله سکس، خشونت و به طور کلی غریزه به بیرون متبادر میکند. درخشش قصه خشم است، خشمی که اخلاق حیوانی را وقع مینهد و خاستگاهش چیزی نیست جز عقده، حقارتها و کاستیهای شخصیتی یک انسان. او یک مسئله روانشناسانه را مطرح میکند: عقده. آقای تورنس یک آدم عقده ایست. به سکانسی که تورنس به همسرش اشاره میکند و تذکرهای پیاپی او را برای بدرفتاری با دنی یادآور میشود نشان دهنده همین واقعیت است و این عقده همچون دملی چرکین بصورت اعمال خشونت و قتل سرباز میزند. این یک جامعه کوچک است و مشت نمونه خروار است. یکی دیگر از جنبههای روانشناسانه فیلم ارتباط دنی پسر تورنس با دوست خیالی خویش «تونی» است. تونی نماینده تمام خللها و نقصهایی است که یک انسان میتواند داشته باشد. آن چیزهایی که آدمها بدانها نیازمندند و حتی بیشتر از آن نسبت به آنها احساس مالکیت میکنند اگر از آدمی باز پس گرفته شوند یک معضل روانی ایجاد میشود. نیاز به امنیت، نیاز به محبت و همصحبت از جمله نیازهای فطری یا به زعم روانشناسان از نیازهای غریزی انسان است. دنی بر اساس چنین نقصی صاحب دوستی چون تونی شده است و تمام عقل خود را به او عاریت میدهد. دقت کنید که افکار عاقلانه دنی از زبان تونی ذکر میشوند. هرچند که استیون کینگ تجربیات خود را در پرداخت شخصیت تورنس به کار گرفته است اما در پیشبرد قصه درخشش از تخیل کوتاهی نکرده است. یکی از استعارههای فیلم راهروهای مارپیچ و معمایی بیرون هتل است، این راهروها نماینده مشکل پیچیده روانی هستند. دنی و مادرش از این گرفتاری بیرون میآیند چون هردو نقص روانی خود را به گونهای جبران کردهاند اما تورنس در وسط این مخمصه منجمد میشود. کوبریک قصد ندارد بیننده را از فیلم بترساند، بیشتر او نیت دارد که بیننده را از «انسان» و پیچیدگیهای روانی او بترساند. او خاطرنشان میسازد که همه انسانها قاتل بالقوه هستند و باید این خشونت ذاتی در زمینه و بستر مناسب قرار بگیرد تا احیا بشود. درخشش از این نظر فیلم ترسناکی است. گمان میکنم تنها کوبریک است که جسارت نمایش چنین واقعیتی را داشته باشد. خشونت ذاتی است و همگی از آن سهم دارند. جک نیکلسون بازی به یاد ماندنی از خود به نمایش گذاشته است. کوبریک هم در انتخاب نگاه دوربین و دکوپاژ خود بسیار قوی عمل کرده است. فیلم روانشناسانه او یک معماست، درست مانند راه گمشده بیرون هتل.
دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم:
تورنس: وقتی صدای تایپ کردن رو می شنوی یعنی اینکه من دارم اینجا کار میکنم. یعنی اینکه اینجا نیا و مزاحم من نشو. فکر میکنی میتونی این کار رو انجام بدی؟
وندی: آهان!
تورنس: خوب چرا از همین الان شروع نمی کنی و گورتو گم نمیکنی؟
لوید: زنها، موجوداتی که بدون اونها نمیشه زندگی کرد، و با اونها نمیشه زندگی کرد.
تورنس: جملات قصار میگی لوید... جملات قصار!
وندی: من باید برم تو اتاق و به این ماجراها فکر کنم!
تورنس: تو یک عمر لعنتی وقت داشتی به همه چیز فکر کنی! با این چند دقیقه میخوای چیکار کنی؟
تورنس: من بهت آسیب نمیزنم، فقط میخوام مغزتو داغون کنم!
دیک هالوران: بعضی جاها مثل بعضی آدما هستن، بعضی درخشش دارن و بعضی نه!
لوید: چی میل دارید قربان؟
تورنس: چیزی که منو از پا در بیاره... تو که میدونی؟
دنی: تونی من میترسم!
دنی (با صدای تونی): حرف اقای هالوران رو به یاد بیار. این مثل عکسای یه کتابه. واقعیت نداره!
اگر با دید سنتی و فرم روایی که نسبت به سینمای متعارف و کلاسیک پیدا کردهایم به تماشای جاده مالهالند اثر دیوید لینچ بنشینیم تنها عایدی ما بهت و سردرگمی خواهد بود. لینچ عادت به داستانگویی آن هم از نوع سرراست و منطقی ندارد و البته پرسونیفیکاسیونهای عجیب او کار را مشکلتر خواهند کرد. در این فیلم (و نیز در بزرگراه گمشده) نباید به دنبال داستان خطی و رابطه منطقی بین آدمهای فیلم باشیم چون موضوع کاملاً برعکس تصویر شده است. از سوی دیگر، آثار لینچ آمیزهای از رویا و حقیقت هستند و کاربرد مجاز برای پیشبرد داستان و شاید گرهگشاییهای از پیش امتحان شده بیشتر نمود دارد.
اما پیش از اینکه نقد و تحلیل روایی فیلم را آغاز بکنم نیازمند شرحی بر نمادشناسی فیلم خواهم بود؛ لذا ابتدا نمادهای به کار گرفته شده را تحلیل خواهم کرد:
جاده مالهالند: تاریک و مرموز. نمادی است برای طی طریق آنچه که انسان مایل است آمال خود را در آن پیدا کند. این جاده نماینده سلوک آرزو است، آنچه که از مجاز و خیال سرچشمه گرفته است. سکانس ابتدایی فیلم از جاده مالهالند آغاز میشود یعنی اینکه با فیلمی روبرو هستید درباره رویایی که در حقیقت ملموس است و میتواند وجود خارجی پیدا بکند و در جهان واقعی در دسترس باشد اما موانعی وجود دارد. این موانع در ادامه فیلم معرفی میشوند.
مرد کریهچهره پشت دیوار: نماد دجال یا سرحد پلیدی است. چیزی که درست در نقطه مقابل معصومیت و درستی قرار گرفته است و اوست که ابلیسوار انسانها را به چالشی فرا میخواند که از پاکی فاصله بگیرند.
جعبه آبی رنگ (جعبه Pandora Box): دریچه ورود به سیاهی، تباهی و گناه. کلید آن به دست همان مرد کریهی است که پشت دیوار نشسته است. همان کلید آبی رنگ که در یک سکانس آن را در دست قاتل کامیلا میبینیم. رنگ آبی نیز نماد گناه است.
کافه دایان: مظهر میل به گناه. همانجاست که ریتا چیزی را به خاطر میآورد، با دیدن نام دایان او میل به دستیابی به حقیقت دارد، حقیقتی که جز شرارت و گناه چیزی نیست.
کلوپ سیلنسیو: نمادی است برای دستیابی به حقیقت. در این کافه میشنویم: «گروهی نیست... ارکستری نیست... چیزی که میشنوید بر روی نوار ظبط شده است.» و این اشاره به مجاز بودن حقیقت است. پارادوکسی که نه تنها فلسفی است بلکه روانشناسانه هم هست. آن که خود را میشناسد به کلوپ سیلنسیو میآید و درمییابد هرآنچه زندگی کرده رویا بوده و هر آنچه در خواب دیده زندگی کرده است.
کابوی: نماد منطق است. او به آدام (کارگردان هالیوود) راه درست را پیشنهاد میکند و این پیشنهاد زمینهای از تهدید دارد. به زعم لینچ منطق همیشه با تهدید همراه است و تهدید ابزار گزینشی عقل و تدبیر است. همواره در هجوم احساسات این عقل و درایت است که ناکامیها و ضربههای احتمالی را گوشزد میکند. در میهمانی انتهایی آدام در یک پلان میبینیم که کابوی از ویلا خارج میشود، درست در جایی که آدام با کامیلای بیاستعداد در بازیگری یا همان کسی که از سوی کابوی طرد شده عشقبازی میکند و حسادت دایان را برمیانگیزد. مفهوم عملی این صحنه عدم وجود درایت در انتخاب کامیلا برای بازیگری، ابراز محبت و حتی پدیده ای به غایت احساسی همچون عشق است. این که منطق برای عشق دلسوزی میکند از نکتهسنجیهای مختص لینچ بود و اشارتی به همان پارادوکس مذکور داشت. در یک سکانس دیگر کابوی در خانه دایان را میزند و از او میخواهد که بیدار شود. بیداری استعارهای برای منطقی بودن است.
داستانی که در پوسته بیرونی فیلم روایت میشود تنها روایت ناکامی یک زن به نام دایان برای بازیگر شدن؛ یا به عبارتی عبور از جاده مالهالند به سوی آمال دستنیافتنی و موفقیت رابطهمند طرف مقابلش کامیلا در عرصه فیلم و سینما است. دایان خود را محق میداند که ستاره سینما باشد (تاکید میکنم که این استعاره است و ستاره شدن نماینده موفق بودن است، نوع ستاره بودن اهمیتی ندارد) اما کامیلای بیاستعداد موفق به این امر شده است. پس دایان با کلید آبی رنگ در جعبه Pandora را میگشاید تا گناهی موسوم به حسادت را تجربه کند. کامیلا به شکلی تلویحی و عوامانه هم محبت دایان و هم آرزوی بزرگ او را به کام مرگ کشانده است. این مرگ در رویا صورت میپذیرد و سکانس خودکشی دایان بر روی تخت بعد از هجوم پیرمرد و پیرزن به سمت او با حالتی روانپریش و مذبوحانه گواه این گفته است.
پس آنچه مسلم است روایت یک حسادت و گم کردگی آرزوهاست، چیزی که تنها در جاده مالهالند یا راهی بسوی آرزوها فنا شده است. اما همانطور که گفتم این پوسته بیرونی فیلم است. در لایههای درونی چه میگذرد؟ چالش و جدال ذهنی مخاطب فیلم در همین لایهها فراخوانی میشود. در ابتدا باید خط و مرز مشخصی برای مجاز و حقیقت قائل شد. کجای فیلم رویا و کجای آن حقیقت است؟ از ابتدای فیلم تا جایی که ریتا و بتی به کلوپ سیلنسیو میروند در رویا هستیم. وقتی دایان از خواب بیدار میشود و آخرین بازماندههای وسایل همسایهاش را تحویل میدهد واقعیت آغاز میشود اما رویا که خاستگاه آن ضمیر ناخودآگاه دایان است حتی در حقیقت هم دستبردار نیست.
دایان و کامیلا در واقع یک نفر هستند. کامیلا رویای دایان و دایان هسته واقعی این شخصیت است. همجنس بازی این دو زن فارغ از جنبههای بصری کاملاً استعاری و نمادین هستند. این دو روی شخصیت هر یک جنبههایی از طرف مقابل را میپرستند و مانند دو اصل گم شدهای که مایلند در یک کالبد قرار بگیرند یکدیگر را در آغوش میکشند. لزبینها هیچگاه چنین صمیمانه و احساسی نسبت به یکدیگر ادای عشق نمیکنند اما دایان خطاب به کامیلا میگوید که عاشق اوست. دایان و کامیلا دو جسم با یک روح هستند و لینچ این شخصیت اصلی فیلم یعنی دایان/کامیلا را تفکیک کرده است و این بیشتر باعث گمراهی مخاطب عام میگردد. بتی و ریتا در کیفی که متعلق به ریتاست به دنبال هویت میگردند اما با پول و کلید مواجه میشوند؛ پول و کلید هر دو گشاینده هستند و البته گشاینده راه تباهی و گناه.
اگر دایان و کامیلا یک نفر هستند چرا دایان قصد جان کامیلا را میکند؟ دلیل آن استدلال استقرایی ضمیر ناخودآگاه است که حسادت (گناهی که توسط مرد کریه پشت دیوار به واسطه جعبه Pandora اهدا شده است) را بیشتر از علاقه برمیتابد و باعث بروز گناه مهیبتر یا به عبارتی قتل میشود. او که مجاز این شخصیت است حقیقت را نمیپسندد و سعی در انهدام آن میکند هرچند که او در خواب دست به خودکشی می زند تا به نوعی حقیقت را کشته باشد. مرگی که توسط بتی و ریتا پیشتر از این کشف شده است که آن هم رویایی بیش نیست.
فیلم در یک جمعبندی؛ نقد انسان و امیال شیطانی اوست. انسانی که همیشه از موقعیتش راضی نیست و به عوامل بیرونی و درونی (که پایگاه روانشناسانه دارند) دست مییازد تا در مسیری که جاده مالهالند نام دارد و چیزی جز یک بنبست فطری نیست به آرزوهای خویش دست پیدا بکند. این مضمون قبلاً در بزرگراه گمشده تکرار شده بود و لینچ در این ورطه کار جدیدی ارائه نکرده است اما غنای کار بیشتر است. جاده مالهالند فیلمی نیست که تنها یک بار دیده شود و فیلمی نیست که معیارهای امتحان شده سینما را رعایت کرده باشد. جاده مالهالند یک برونگریزی روانی است و فلسفه زندگی را به بوته نقد میکشد. از لینچ جز این هم انتظار نبود. برای درک فیلم باید او را شناخت و نگاه سوررئالیستی او را درک کرد. جاده مالهالند جاده آرزوهاست و همان مدار بسته پرسش و پاسخ است و جز این چیزی نیست.
سخن دیگران:
چیست که از جاده مالهالند فیلمی غریب و نامفهوم می سازد؟ آیا این فیلم واقعاً پیچیده است؟ تزوتان تودوروف در ساختار گرایی چیست؟ بحثی را مطرح می کند در مورد تمایز زمان رخداد و زمان روایت . اگر روایت را خطی در زمان فرض کنیم که روی آن از رخدادها مطلع می شویم , مهمانی نامزدی کامیلا بعد از بیدار شدن دایان روایت می شود اما تحلیل ساختار فیلم نشان می دهد که پیش از بیدار شدن او رخ داده است . معمولاً در داستانها و فیلمها این تمایز به همین شکل یعنی فلاش بک ظهور می کند ولی عامل گیج کننده در جاده مالهالند این است که فیلم با بک فلاش یک آغاز می شود . البته نه یک فلاش بک معمولی . در حقیقت فیلم با یک رویا شروع می شود . تنها نشانه ای که از پیش می تواند این مطلب را به ما خبر دهد رخت خواب سرخ است که البته برای ذهن عادت زده ما کافی نیست.
رابرت اسکولز در درآمدی بر ساختار گرایی در ادبیات تلاشهای کسانی مانند پراپ , واتین سوریو را نشان می دهد که قصد دارند ساختاری واحد برای روایت بیابند. خود اسکولز نیز در عناصر داستان دست به چینن جستجویی زده بود . جستجوی ساختاری واحد برای عنصر روایت از یک واقعیت مهم خبر می داد و آن اینکه داستانگویی و بویژه تاریخگویی انتقال واقعیتی که حاصل از رخدادها باشد نیست . در حقیقت داستانگو و تاریخ نگارند که روایت پردازی می کنند و آنچه را که ساختار روایت از طریق ذهن تربیت شده آنها به رخداد تحمیل می کند می بینند و می نویسند.
ما فیلمهای فراوانی دیده ایم و به ساختار روایی آنها عادت کرده ایم. در همه این فیلمها, شخصیتی از ابتدای فیلم به ما معرفی می شود و بعد برای این شخصیت (که لازم نیست حتما یک فرد باشد)که حالا دیگر کمی با او آشنا شده ایم اتفاقی می افتد یا مشکلی پیش می آید و فیلم به همین شکل به نقطه اوج (که معمولاً در یک سوم پایانی آن قرار دارد )و بعد به پایان می رسد . اینکه تمام فیلمهایی که دیده ایم اینگونه اند نشان می دهد که برخلاف تصور ما , فیلم برشی از زندگی یک فرد (یا یک مکان یا.....)نیست. هیچکدام از افرادی که در مورد زندگی آنها فیلم ساخته شده , در هیچ بخشی از زندگیشان طوری رفتار نمی کنند که به دیگران معرفی شوند و رفتارهایی از آنها سر بزند که چکیده سالها زندگیشان باشد. معیارهای یکسانی برای انتخاب صحنه هایی که برای مثلاً ابتدای فیلمها انتخاب می شوند بدون توجه به واقعیت موجود وجود دارد . اما جاده مالهالند از این قاعده مرسوم تخطی می کند. فیلم در ابتدا شخصیت خود یعنی دایان را به ما معرفی نمی کند . شکل روایت این فیلم مثل این است که برشی از زندگی دایان انتخاب شود و دست نخورده نشان ما داده شود . دایان به رخت خواب می رود , رویا می بیند , برمی خیزد , قهوه ای دم می کند , روی کاناپه می نشیند , خاطراتی از گذشته در ذهنش مرور می شوند ,ذهنش مشوش می شود و خودکشی می کند. و این با ساختار فرمالیته روایت در فیلمهای پیشین متفاوت است و البته عادت ما به همین ساختار فرمالیته است که باعث می شود فریب بخوریم . اولین شخصی که در فیلم با او روبرو می شویم شخصیت محوری فیلم قلمداد می شود . دختری با موهای سیاه که تصادف می کند . و حافظه اش را از دست می دهد و ما او را با نام نادرست ریتا می شناسیم بتی به عنوان شخصیت بعدی فیلم وارد می شود و به ما معرفی می شود : دختری که از کانادا آمده تا ستاره هالیوود شود . سوالی که ما طبق عادت انتظار داریم تا فیلم به آن پاسخ گوید این است که ریتا کیست ؟ و فیلم به فریب دادن ما ادامه می دهد و حرکت خود را به سمت پاسخ به پیش می برد . در این میان شخصیتهای دیگری نیز معرفی می شوند (آدام کشیر, مستر راک ,کامیلا روتس , جوان قاتل و...) که امیدواریم در ادامه فیلم به جریان اصلی یعنی ریتا ارتباط پیدا کنند . اما کمی که از اواسط فیلم می گذرد همه چیز به هم می ریزد و فیلم تمام انتظارات ما را به هیچ می گیرد . جاده مالهالند ساخته شده تا بارها و بارها دیده شود . درحقیقت این فیلم , فیلم نمایش در سالن سینما نیست . زیرا تنها با ابزاری مانند کامپیوتر و پشت میز شخصی است که می شود صحنه های مختلف فیلم را بارها و بارها دید و باهم مقایسه کرد . ابتدای فیلم را در مقابل انتهای آن قرار داد و از فنجانهای قهوه روی میز کافه ابتدای فیلم عکس گرفت تا آنرا با فنجانهای خانه دایان یا کافه انتهای فیلم مقایسه کرد و یا نور آبی پشت سر ریتا را وقتی در اتومبیل نشسته است در مقابل نور آبی پشت سر دایان در اتومبیل قرار داد. آری , جاده مالهالند را با موسیقی جذاب و تصویرهای زیبا و رویائیش باید مثل یک ویدئو کلیپ همواره تماشا کرد و لذت برد . شاید بیراه نباشد که بگوئیم لینچ با جاده مالهالندش به جنگ با سینما پرداخته است.
مدتهای زیادی از ادبیات قهرمانپرور میگذرد و همین ادبیات به سرعت جای خود را در سینما باز کرد. هرچه تعجیل و ترغیب برای خلق قهرمانهای مردمپسند، خارقالعاده و دارای قدرتهای ماورایی زیاد بود به همین سرعت نیز تبدیل به کلیشه، تکرار و یکنواختی شد. قهرمانها تبدیل به آدمهای خوب و مقابل آنها تبدیل به «آدم بدها» میشدند و کمکم حتی بر نحوه همذاتپنداری مخاطبین نیز تاثیر منفی گذاشتند. سینمای امروز رابینهودها، پیتر پنها، سوپرمنها و حتی اسپایدرمنهای مدرن را نمیپسندد. اکنون ضدقهرمانهای «پالپ فیکشن» و «سین سیتی» باب شدهاند. شخصیتهایی که فاسد، گنهکار، قاتل، سارق و فاسق هستند اما در عین حال به آنها علاقمند میشویم. اما این همه چیز نیست چون سینما همواره تحول را تجربه کرده است. یکی از نقاط قله موج سینوسی این تحول ظهور سینمای نوآر و موج نوی دهه 60 الی 70 بود. آنجا که «فورد کاپولا» پدرخوانده را آفرید و «مارتین اسکورسیزی» فرای قهرمانپروری و گانگستریسم سینمایی دست به خلق آثاری چون راننده تاکسی، گاو خشمگین و در ادامه رفقای خوب زد.
موج نو از اروپا آغاز شده بود اما هالیوود با تمام بزرگی کاذبش متاثر از اروپا و آسیا (به خصوص کوروساوا) بوده است. اسکورسیزی تعلیق افکنی و داستانگویی کلاسیک را کنار گذاشت و دست به تولید سبکی زد که اگر آن را «مارتینایسم» بنامم اغراق نیست. سبک جدید او سینما را متحول کرد و به خصوص راننده تاکسی نشان داد که به جز جذابیتهای هفتتیرکشی در سینما چیزهای دیگری نیز وجود دارد. اندیشهای که پشت هفتتیر کشی نهفته است.
راننده تاکسی درباره کسی است که در بیرونیترین لایه اجتماع زندگی میکند و اما قلبش، ذهنش و وجودش به قشرهای عمیق تعلق دارد چون او یک «راننده تاکسی» است. او کسی است که هر لحظه با یک شهروند در ارتباط است. خاص و عام سوار ماشین او میشوند و او همه چیز را میبیند. به نظر میرسد تراویس بیکل راننده (با نقشآفرینی رابرت دنیرو) چشم ریابین و کاشفالعیوب و در عین حال وجدانزده جامعه باشد. چرا تراویس بیکل راننده تاکسی است؟ مگر نمیتوانست یک وکیل، یک سناتور، یک پزشک، یک معلم و یا یک کشیش باشد؟ او نمیتواند هیچکدام از این اصناف باشد چون تاکسی زبان مشترک حرکت اجتماعی است. این تنها یک نماد نیست. یک اظهاریه است. نوعی تقابل و رخنه کردن است.
تراویس در دل جامعه است اما تنهاست. دلیل این تنهایی که به درستی در قالب کار نشسته آمال فنا شده چشم بیدار جامعه است. آمالی که زیر پای قاچاقچیها، فاحشهها، همجنسبازها و فاسقین لگدمال شدهاند و آدمهای ظاهراصلاح چون سناتورها، رئیس جمهور و دولتمردان دیگر هم به زعم او «هیچ غلطی نمیکنند». او میخواهد در یک مدینه فاضله زندگی کند اما هرچه پیش میرود مدینه او به مدینه فاضلاب بیشتر شبیه میگردد و این است دلیل طغیان و لبریز شدن کاسه صبر.
فیلم از نظر روایی سه بخش عمده دارد. بخش اول آشنایی ما با تراویس و آشنایی تراویس با جامعه که این مرحله قبل از شروع فیلم آغاز شده است. او در مییابد که در چه جامعه فاسدی زیست میکند و این فساد بعضاً دلایل سیاسی نیز دارد. او به عقیم نگه داشتن مردم خردهپا برای جلوگیری کردن از فضولیهای ناخواسته و آشوبهای سرسری توسط قدرتهای دستاندر کار پی برده است. بخش دوم که از نظر ساختار سینمایی بینظیر است و مرحله طولانیتر فیلم نیز هست بخش درونریزی و تعلیقهای روانی تراویس از پیرامون خود است. او زجر میکشد و خودخوری میکند. خشم اندکاندک همچون قطرههایی که در یک کوزه جمع میشوند در کوزه وجودش مملو میگردد. بخش سوم و نهایی فیلم مرحله برونریزی، طغیان و شکستن کوزه وجود و تهی کردن خشم نهفته است. این قسمت هرچند ممکن است شبیه انتقام باشد و نمونههای بصری آن در سینمای امروز فراوان باشند اما به سال ساخت آن و شرایط سینمای آن روز نیز دقت کنید. سکانسهای پایانی بدیع و منقلب کننده هستند.
فیلم یک داستان نیست، روایت یک عصیان است. عصیانی که هیچ عامل ماورایی و اعتقادی را در خود نگنجانده است. هرچه هست از جامعه میتراود و به جامعه بازخورد پیدا میکند. اما با توجه به اقتباس شرایدر از رمان «تهوع» نوشته ژان پل سارتر جنبههای فلسفی فیلم قابل تامل است. با توجه به اینکه سارتر اگزیستانسیالیست است توجه کنید به ناجی بودن تراویس قبل از راننده تاکسی بودن که ناخودآگاه قدم وجود بر ماهیت را متذکر شده است. او راننده تاکسی است اما این تنها هویت اوست. وجدان او به عنوان وجود مقدم بر چیستیاش (تراویس بودن یا راننده بودن) است. به هر جهت فلسفه اگزیستانس یا همان فلسفه وجود هم متذکر مقدم بودن وجود بر ماهیت است. البته راننده تاکسی فیلمی فلسفی نیست و از این لحاظ چندان قابل تبیین نمیباشد اما به هرجهت عصیان و انقلابی که در فیلم تصویر شده از رمان تهوع آمده است. سارتر هم به این انقلاب و دگردیسی و برونریزی نهایی علاقمند بود.
اسکورسیزی با راننده تاکسی کار را تمام کرده است. دنیرو نیز دست او را در همکاری این فیلم به گرمی فشرده است. تراویس یک رابینهود، سوپرمن یا اسپایدر من نیست. یک بیماری است که دوره کمونش تمام شده و حالا سر باز میزند. آدمکشی او جنبه درمانی دارد و نه صرف خشونت. خشونتی که در این فیلم نمایش داده میشود متناسب با فطرت است، خشونتی است که ذات منتقد جوامع بشری آن را میپسندد. «راننده تاکسی» نمایش یک کودتا و انقلاب یک نفره است، انقلابی که رهبرش وجدان، کاتالیزورش جامعه و انجام دهندهاش غریزه است. این فیلم نمایشگر فریادی است بیصدا. آنچه تنها گوش آنهایی را کر میکند که می خواهند کر بشوند. بازی دنیرو در این فیلم به یاد ماندنی است و دکوپاژ اسکورسیزی نیز بی نقص است. به شخصه امیدوارم امثال این فیلم در سینما تکرار بشود.
درباره پل شرایدر (فیلمنامه نویس):
وقتی اولین ایده راننده تاکسی در ذهن پل شرایدر، فیلمنامهنویس جویای نام شکل گرفت، زندگی وی بشدت نابسامان بود. او نه تنها کارش را به عنوان محقق در انستیتو فیلم آمریکایی از دست داده بود، بلکه همسرش هم او را از خانه بیرون انداخته بود. بی خانمانی و بیکاری، برای شرایدر الکلیسم و افسردگی را به همراه آورده بود. وضع روحی او آنقدر خراب بود که به فکر خودکشی افتاد؛ اما به جای اینکار داستانی شهری از تنهایی و انزوا نوشت که شرح خشونت زندگی در آمریکا بود. راننده تاکسی داستان تراویس بیکل است، یک منزوی ساده دل که از ثبات روانی برخوردار نیست. نفرت تراویس از خلافکاران، او را وادار میکند تا بر روی پا اندازها و سیاستمدارها اسلحه بکشد. فیلمنامه سیاه و بی رحم شرایدر از میان انگشتان برایان دی پالما و تهیه کنندگانی چون جولیا و مایکل فیلیپس گذشت تا به دست مارتین اسکورسیزی برسد. کارگردانی از گروه راجر کورمن که به تازگی نظر مثبت منتقدان را با فیلم "خیابانهای پایین شهر" جلب کرده بود. اسکورسیزی فیلمنامه را بسیار پسندید و اعتقاد داشت رابرت دنیرو ستاره فیلم خیابانهای پائین شهر تنها کسی است که باید نقش تراویس بیکل را بازی کند.
درباره مارتین اسکورسیزی:
مارتین اسکورسیزی در 17 نوامبر 1942 در نیویورک از پدر و مادری ایتالیایی- آمریکایی متولد شد. او اولین بار در 21 سالگی یک فیلم کوتاه ساخت و تا سه سال بعد که دومین فیلم کوتاهش را کارگردانی کرد، مشغول ادامه تحصیل بود. فیلم دومش با اینکه توانست در جشنواره فیلم شیکاگو شرکت کند، سرمایه گذار برایش پیدا نشد. همان سال، سرانجام یک کارگردان حاضر شد روی فیلمهای او سرمایه گذاری کند، اما با این شرط که صحنههایی به فیلمش اضافه شود. پس از آن بود که کارگردانی چند فیلم به او پیشنهاد شد.
اسکورسیزی اولین فیلم مهمش را بعد از آشنایی با «رابرت دنیرو» بازیگر بزرگ هالیوود ساخت. او از همان نخستین فیلم قابل اعتنایش، «خیابان اشرار» که در سال 1973 ساخته شد، تا 18 سال بعد در فیلم «تنگه وحشت»، در 8 فیلمش به قدرت بازیگری دنیرو تکیه کرد و در این مدت توانست فیلمهای بسیار مطرح و زیبایی را کارگردانی کند. هویت آمریکایی- ایتالیایی و مفاهیم کاتولیک مثل گناه و رستگاری، رفاقت و خشونت مردانه در آدمهایی اغلب ضد جامعه، جزو اساسی آثار او شناخته میشوند.
اسکورسیزی تا به حال فقط کارگردانی، بازیگری، نویسندگی، تهیه کنندگی و تدوینگری در فیلمها را تجربه کرده است! او 32 فیلم را کارگردانی کرده و در 37 فیلم تهیه کننده بوده (که 10 فیلم آن در سال 2004 بود!) و در 34 فیلم بازی کرده است. در 13 فیلم نقش خودش را بازی کرده و نقشهای دیگرش هم نقشهای بیاهمیت و کوچکی بودهاند. مثلاً در «راننده تاکسی» به خاطر بیماری بازیگرش مجبور شد نقش او را خودش بازی کند- نقش مردی که زنش را کشته بود- و بعد از این تجربه اعتراف کرد که جلوی دوربین جای خیلی ناراحتی است! (منبع: magiran.com)
حرفهای عوامل فیلم در باره راننده تاکسی:
اسکورسیزی: فیلمها آدمکش نیستند، آدمها همدیگر را میکشند. اصلاً متاسف نیستم که راننده تاکسی را ساختهام. این را هم قبول ندارم که فیلمی غیرمسئولانه است – کاملاً برعکس.
من از برخورد تماشاگران با مسئله خشونت شوکه شده بودم. یکبار راننده تاکسی را در شب افتتاحیه دیدم و همه در آخرین صحنه تیراندازی فریاد میزدند و جیغ میکشیدند . وقتی فیلم را میساختم اصلاً قصدم این نبود که تماشاگران را به واکنشهای احساساتی بکشانم - «آفرین،برو بیرون و همه شان را بکش!»
راننده تاکسی به نوعی برای ما یک ماموریت بود. باب (رابرت دنیرو) بازیگر بود من کارگردان و پل هم فیلمنامه را نوشته بود. ما سه تا همدیگر را پیدا کرده بودیم. درست همان چیزی بود که میخواستیم. یکی از عجیبترین اتفاقهای زندگیمان.
شریدر: در زمان ساخته شدن فیلم همه احساس خوبی داشتیم و همه چیز درست از آب در میآمد. یادم است شب قبل از افتتاحیه برای شام دور هم جمع شدیم و همه میگفتیم: «مهم نیست فردا چه پیش می آید ما فیلم معرکهای ساختیم و به آن افتخار میکنیم حالا اگر بیندازنش توی توالت» و روز بعد بلند شدم رفتم سالن سینما برای نمایش ظهر. صفی طولانی تشکیل شده بود که دور ساختمان چرخیده بود بعد تازه متوجه شدم این صف طولانی برای سانس ساعت دو است نه سانس ظهر!! پس دویدم تو و فیلم را دیدم، خیلیها ته سالن ایستاده بودند. هیجان شدیدی داشتم همه میدانستیم که دیگر آن را تجربه تکرار نخواهد شد.
دنیرو: احتمالاً این قضیه «از خود بیگانگی» روی مردم تاثیر گذاشت. فیلم های سینمایی اینطوریند، آدم آنها را به شکلی کاملاً مشخص آنرا میسازد ولی مردم شدیداً تحت تاثیر قرار میگیرند و نمیدانید چرا.
جودی فاستر: فکر کنم راننده تاکسی یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینمای آمریکا باشد. بیاینهای است در مورد آمریکا. در مورد خشونت. درباره تنهایی، گمنامی. بسیاری از کارهای خوبی که بعداً ساخته شد، تلاشی در جهت تقلید از راننده تاکسی بوده، تلاشی در جهت تقلید از سبک آن. در طول مدت فیلمبرداری، هر روز که به خانه بر میگشتم احساسم این بود که واقعاً کار مهمی انجام دادهام.
چهار ساعت با یک روانکاو کلنجار رفتم تا ثابت کنم به اندازه کافی آدم نرمالی هستم که بتوان نقش یک زن فاحشه را بازی کنم. این نقشی بود که کاملاً زندگیام را متحول کرد. برای اولین بار بود که نقش کاملاً متفاوتی را بازی میکردم. امام من شخصیت آیریس را کاملاً میشناختم – من سه خیابان آن طرف تر از بولوار هالیوود بزرگ شده بودم – و دخترهای مانند آیریس را هر روز میدیدم. (منبع: art7.ir)
«دنیای عجیبیه، نه؟»
مخمل آبی روایتی داستانی سرراست با زیرساختی سوررئال است. در واقع میتوان گفت مخمل آبی آغاز راه پر فراز و نشیب سینمایی فیلمسازی مستعد همچون لینچ بود. در این روایت مرموز آنچه مسلم است تجربه نوآوری در زبان سینمایی لینچ است، توجه به ایهام و فضای وهمآلود و تعلیق آن هم نه از نوع تجربه شده و کلاسیک آن؛ توجه مفرط به ضمیر ناخودآگاه که فروید روانشناس فقید نظریهپرداز بزرگ آن است. ضمیر ناخودآگاه مسئلهایست که به شکلی تلویحی دستمایه آثار لینچ قرار گرفته است. این نوع نگرش از مخمل آبی شروع میشود و در بزرگراه گمشده و جاده مالهالند ادامه مییابد. با این اوصاف مخمل آبی فیلمی نیست که بتوان آن را روانشناسانه محض قلمداد کرد. به نظر میرسد لینچ خود را مسئول اثبات نظریه جنجال برانگیز فروید میکند. به هر حال این نگاه که مایه روانشناسانه دارد در زبان سینمایی او شکل محسوس به خود نگرفته است و این از ویژگیهای سوررئالیسم است و نه مزیت آن. لذا نمیتوان حکم داد که چنین فیلمی کاملاً روانشناسانه و یا اجتماعی محض است. هر چند سادیسم و مازوخیسم نقطه تکیه روایت مخمل آبی است.
مخمل آبی در کارنامه لینچ قبل از بزرگراه گمشده و جاده مالهالند قرار میگیرد و همانگونه که ذکر شد آغاز تجربه زبان لینچ در بیان روایت است. بنابر این کمتر با پیچیدگیهای فیلمهای بعدی مواجه هستیم. داستان تقریباً خطی و سرراست است و گره خاصی بین حقیقت و مجاز وجود ندارد. تمام بخشهای داستان در حقیقت به سر میبرند و به رغم جاده مالهالند و بزرگراه گمشده رویایی دیده نمیشود. با این وجود، فیلم نسبت به دو نمونه یاد شده دارای تعلیق و عمق بیشتری است. درگیری مخاطب با آدمهای فیلم عمقی است و نشانههای پیچیده باعث نمیشود تا بیننده خط اصلی را گم کند و روایت را از دست بدهد. برای همین است که باید فیلمی مثل مالهالند را چند بار دید اما تماشای این فیلم دو بار کافی است.
فیلم نگاه اجتماعی غامضی دارد و رسالتش انتقاد شدید اجتماعی است. لینچ همچون یک آگاه دلسوز دردهای اجتماعی مانند دگرازاری، همجنسبازی، فحشا، اعتیاد و سرکشی آنها را گوشزد میکند و به تصویر میکشد. در سکانس اولیه محیطی سرسبز را میبینیم که در نگاه نخست جز پاکی و سبزی و طراوت چیزی در خود ندارد. اما لینچ دوربین خود را همچون یک ادیسه ماجراجو به عمق گیاهان میبرد و حشرات زشت را نشان میدهد. این حشرات نماد بزهکاران هستند که بدون وجود آنها جامعه کماکان با طراوت، شاداب و سبز خواهد بود. جامعه آبستن بزهکاری و خلاف است و در برخوردهای اولیه هیچیک به چشم نمیآیند و با خوشبینی احمقانه با مکاشفت نیز در نظر نمیآیند.
جفری (با بازی کیل مک لاچلان) جوانی است بیباک، شفاف و پاک. او ابتدا از وجود حشرات زشت داخل گیاهان بیاطلاع است. او گوش بریدهای پیدا میکند که در محاصره مورچههاست. مورچهها که از جنس همان حشرات هستند دار و دسته فرانک (با بازی دنیس هوپر) آدمدزد هستند. فرانکی که شوهر و فرزند دروتی (با بازی ایزابلا روسیلنی) را برای نیل به اهداف سادیستیک خود و در سیطره ضمیر ناخودآگاه دزدیده است. پلان گوش بریده و مورچهها به جز اینکه گره اولیه داستان و تعلیق ابتدایی را تولید میکند رسالت دیگری نیز دارد. لینچ با این پلان ما را به یاد «سگ اندلسی» لوئیس بونوئل و سالوادور دالی پیشکسوت سوررئالیسم در سینما میاندازد. در سگ اندلسی چند پلان از رژه مورچهها روی دست قهرمان داستان را میبینیم. این یادآوری هم نوعی عرض ارادت است و هم نوعی اطلاعرسانی از اینکه با چه سبکی روبرو هستیم. فرانک به طرز غریبی از بدن دروتی استفاده میکند. از آن لذت میبرد و جای لذت جنسی را برای او با پذیرفتن انتزاعی خشونت به شکل جایگزینی ارزشها و امیال غریزی عوض می نماید. دروتی دوست دارد به جای احساس لذت جنسی کتک بخورد چون این را یک ارزش میداند. مهم نیست که این ارزش از نظر دیگران مورد مواخذه یا تمسخر قرار بگیرد یا خیر. آنچه اهمیت دارد پذیرش خشونت است. چیزی که برای انسان فطرتاً قابل قبول و تباین نیست اکنون به نوعی دارو و مخدر تبدیل میشود. چیزی که دروتی را از تفکر باز میدارد و او نماینده اجتماعی است که فطرت پاک را از دست داده است. جفری که نقطه مقابل است وارد این جامعه (به طور عموم) و در تقابل با فرد لجام گسیخته و آلوده به شهوت خشونتزده (به طور خاص) قرار میگیرد. نقطه عطفی که لینچ برای این تقابل در نظر میگیرد جالب است: سکس. وقتی جفری با دروتی هماغوش میشود از این کار لذت میبرد و این نشان دهنده سلامت اوست اما برای دورتی این امتیاز یا لذت نیست. او از جفری میخواهد که او را کتک بزند. لینچ بسیار زیبا عقیم شدن جامعه و فرد را از نظر ارزشهای بصری و از نوع سرسپردگی سادیستیک و روانپریش به تصویر میکشد. آیا ما به ازای متقابل از نوع زنانه در فیلم برای دروتی وجود دارد؟ بله، او دختری است درست از جنس جفری به نام سندی (با بازی لورا درن) که نیمه مکمل جفری است. او کسی است که جفری را از نقص به کمال میرساند و آنها یکدیگر را همپوشانی میکنند. هر دوی آنها با هم پرندهای میشوند که حشرات را شکار میکند. به نماد پرنده دقت کنید. در یک سکانس پرندهای را میبینیم که یک حشره را شکار کرده است. پیشتر از این سکانس هم سندی خوابی را تعریف کرده بود که در آن پرندهها آمده بودند، طبیعت به طراوت رسیده بود و ظلمت با ظهور عشق رخت بر بسته بود. لینچ نتوانسته رویا را از سوررئالیسم خود حذف کند منتها این بار رویا به جای تصویر تعریف میشود.
فرانک روانپریش است و سرآمد همه بزهکاران. او حشرهایست که در نهایت به منقار پرنده شکار میشود. او پذریش خشونت را تبدیل به ارزش کرده است. وقتی جفری را کتک میزند زن همدستش با غرور تمام میرقصد و دیگران هیچ انزجاری نشان نمیدهند. در اینجا تنها دروتی است که فرانک را منع میکند. او پذیرفتن این ارزش معکوس را تنها برای خود میپسندد و نشان میدهد که هنوز رگههایی از معرفت در وجودش باقی مانده است.
لینچ از رنگ نیز به عنوان نماد استفاده کرده است. رنگ آبی نماد گناه و شهوت است. چیزی که بزهکاران اجتماعی و بدون فطرت (اگر بخواهیم کلیتر نگاه کنیم) به آن اعتیاد دارند. دقت کنید که در گوشه و کنار فیلم مخمل آبی به چشم میخورد. فرانک یک تکه مخمل آبی را چون معتادی که باید زود موادش را مصرف کند در دهان میگذارد و آن را در انتها لوله کرده و در دهان شوهر دروتی که گوشش را بریده است قرار میدهد. لباسی که بر تن دروتی سکسزده است مخمل آبی است. نماد رنگ آبی بعدها در فیلم جاده مالهالند تکرار شد. رنگ قرمز نماد غریزه است. پردههای خانه دروتی به رنگ قرمز هستند و هرجا جفری با دروتی تماس دارد قسمتی از پردهها در کادر قرار دارند. رنگپردازی اتاق دروتی هم قرمز است. کوبریک بعدها از این نوع سمبلیسم در Eyes Wide Shut استفاده کرد. رنگهای ابی و قرمز در این فیلم نیز به وفور استفاده شدند.
«مخمل آبی» فیلمی در انتقاد بزهکاری و فحشاست. لینچ تنها طرح سوال نکرده است. او دوای درد اجتماع مدرن امروز را درستی و عشق میداند. او پلیدیها و راه مقابله با آنها را به درستی نمایش میدهد. این فیلم در نکوهش و آسیبشناسی سادومازوخیسم نیز هست. از لحاظ مضامین روانشناسی بحثهای مفصلی در ارتباط با فیلم میتوان ارائه کرد که در این مقال نمیگنجد. هرچند این سبک بارها توسط خود لینچ تکرار شد اما مضمون ناب و روایت بیپرده آن هنوز یکه باقی مانده است. مخمل آبی ماندگار است، همانطور که خود لینچ در سینمای مستقل آمریکا جاودان خواهد ماند.
درباره دیوید لینچ:
دیوید لینچ کارگردان صاحب سبک و شهیر آمریکایی، از جمله کارگردانهای مطرح در سینمای افسار گسیخته و رو به زوال فعلی هالیوود محسوب میشود. لینچ در 20 ژانویه 1946 در میسولا، ایالت مونتانای آمریکا متولد شد. کارگردانی که در کنار افرادی چون هال هارتلی، جیم جارموش، کوئینتین تارانتینو، جوئل کوئن و ... در زمره کارگردانهای مستقل سینمای آمریکا طبقهبندی میشود. البته خود لینچ همچون سایر افراد نامبرده هیچگاه مایل نبود نامش در چنین لیستی قرار بگیرد. چون آن را تنها سیاستی هالیوودی جهت جلب تماشاگر و فروش فیلم میداند. در بررسی آثار لینچ باید به شناختی حداقل از فرم، سبک و اجرا رسید. آثار وی از دیدگاه سبکشناسی به دسته آثار پستمدرن و سورئال تعلق دارند. آثاری که ذهن بیننده را پیشاپیش به سمت لوئیس بونوئل در سینما و سالوادور دالی و رنه مگریت در نقاشی میکشاند. تلفیق طنز و نگاهی بدبینانه به محیط اطرافش خاطره فراموش نشدنی شاهکارهای لوئیس بونوئل را در یاد انسان زنده میسازد. هر چند خودش میگوید فیلمهای زیادی از بونوئل ندیده است و چیز کمی از سورئالیسم میداند اما لینچ تلخاندیش نیز نمیتواند منکر سورئالیسم نهفته در آثارش شود. کارگردانی که دیوانهوار عاشق استنلی کوبریک آخرین پیامبر سینما و نیز بیلی وایلدر فقید بود. فیلمهای لینچ از لحاظ بصری به جهت آشنایی او با دو مقوله نقاشی و انیمیشن و اینکه هنر و علاقه اصلی او این دو مورد میباشند، سرشار از صحنه های گرافیکی، جلوه های تصویری و رنگی میباشند. از عالیترین نمونههای انیمیشن ساخت در آثار وی فیلمهای شش شخص بیمار میشوند، داستان پسربچه و دامبلد هستند. میزانسنهای بسیار قوی در آثاری چون داستان استریت و بزرگراه گمشده همراه با استفاده بسیار مناسب از موسیقی تعلیق آور (در تمامی آثار) و نیز کاربرد بجا و عالی از استیدیکم و همراه شدن آن با تکنیک فیلمبرداری آبژه (یا P.O.V. در تمامی آثار) و نهایتا همراه شدن این موارد با کارگردانی بسیار قوی، آثار لینچ را از لحاظ فرم اجرایی در سطح مطلوبی قرار می دهد. اما شاید مهمترین نکته در بین تمامی خصلتها و تکنیکهای کاری یک هنرمند ایده، اندیشه و فکر اثر وی باشد. لینچ در فیلمهایش دنیای را به تصویر میکشد که آمیزهای است ناآرام از معصومیت و تباهی، زیبایی و انحطاط، عشق و نفرت و چشماندازهای تیره و تار، که چندان قابل توضیح نیستند. گریز و فرار وی از قدرت و عوامل آن و نیز سیستمهای منفعل کننده بشری و هراس و گریز آدمهای فیلمهایش از این سیستمها همواره نکتهای اساسی در آثار وی میباشد. دست و پای انسان معاصر به واسطهی سیستمهایی خود ساخته از او بسته و منفعل است و همگی این مسائل یادآور جملات معروف فریدریش ویلهلم نیچه بزرگمرد تاریخ اندیشه در کتاب غروب بتهاست که میگوید: اگر انسان برای چرای زندگی خود دلیلی بیاورد کم و بیش به هر چگونهای میسازد. و یا در جایی دیگر: من از همهی سیستمسازان گریزانم و از آنان روی گردان. سیستمسازی خلاف درست کرداریست. هراس شخصیت بتی/داین از سیستم هالیوودی گزینش بازیگر در فیلم جاده مالهالند، هراس شخصیت فرد/پیت از باند تبهکار ساخت فیلم های پورنو در شاهراه گمشده، هراس دختر و پسر جوان از باندی مرموز و ناشناخته در فیلم مخمل آبی، هراس پسربچه از سیستم خانواده در داستان پسر بچه، هراس مرد فرانسوی از کابوها در مرد فرانسوی و کابوها و نهایتا نابود شدن و به عبارتی بهتر تباه شدن انسانهای فیلمهای وی همراه با آسیب رسانی به محیطشان، بیانگر اساس اندیشه فکری لینچ میباشد.
در واقع شخصیتهای ساخته و پرداخته ذهن او آدمهایی هستند به شدت آسیب پذیر، سردرگم و دلزده از روزمرگی. از نگاه دیگر و بررسی آثار وی از منظر سبکشناسی قدم به حیطهی سورئالیسم و پست مدرنیسم میگذاریم. علاوه بر این دو مورد، هنر روانشناسی در فیلمهای وی نمود روشنی دارند. شاید فلسفه وجودی سینمای لینچ این گفته او باشد: روانشناسی رمز و راز را از بین میبرد و کیفیات جادویی ذهن را ویران میسازد. با روانشناسی ذهن انسان را طبقهبندی میکنند و به تعاریف مشخصی دست میزنند. راز و قدرت ذهنی با روانشناسی از دست میرود و امکان تجربه و جستجوی قلمرو بیپایان در این قلمرو بی انتها از دست میرود. حال قدم به اصلیترین و برجستهترین تکنیک کارگردانی دیوید لینچ میشویم و آن چیزی نیست جز: شکستهای زمانی پی در پی در پس واقیت و رویا. در واقع لینچ با تقسیم فیلم خود به دو بخش یعنی 1. رویا، توهم یا خواب و 2. واقعیت و بخش کردن هر بخش به چندین پاره و نهایتا درآمیزی تکهها بصورت منطقی و گاها غیر منطقی اثری کاملا گیج کننده ارائه میدهد که شاید با یک یا دو بار دیدن مشکل مفهومی و داستانی بیننده را برطرف نکند. افسردگی انسانها و بخصوص زنان، جنون، سادیسم، سکس، خشونت، ذهن بیمار و توهمزا، ناامیدی، عشق و ترس همگی در شخصیت های انسانی لینچ دیده میشوند. شخصیتهایی بظاهر آرام که در شهر و محیطی آرامتر و صمیمانهتر از هر شهر دیگری در دنیا در کنار هم زندگی میکنند. اما آنچه در دل این شهر میگذرد بسیار دردناکتر و دهشتناکتر از آن است که قابل تصور برای هر کسی باشد حتی برای همان ساکنان آن شهر آرام. تاثیر اندیشههای زیگموند فروید و فریدریش ویلهلم نیچه دو روانکاو و اندیشمند بزرگ تاریخ بشری بر آثار لینچ نیز به روشنی دیده میشوند. بررسی خودآگاه و ناخودآگاه، تاثیر ایندو برهم، تفکیک شدن و یکی شدن ایندو، جنون ذهن بشری، گریز انسان از واقعیت، گرفتاری در چنگال سیستمها، قدرتها و عوامل آنها نمونههایی عالی در آثار وی هستند. نمونه هایی که در فیلمهایی چون پرسونا (اینگمار برگمن)، باشگاه مشتزنی (دیوید فینچر)، سگ آندولسی (لوئیس بونوئل) و ...به وضوح دیده میشوند.
از آثار این کارگردان میتوان به این موارد اشاره نمود: فیلمهای بلند: مرد کله پاککنی، الفبا، آدم قطع عضو شده، مادر بزرگ، مرد فیلنما، دون، مخمل آبی، قلبا وحشی، آتش با من گام بردار، لومیر و شرکا، داستان استریت، بزرگراه گمشده، جاده مالهالند. سریالهای تلویزیونی: قلل دوگانه، تاریخچه آمریکاییها، سمفونی صنعتی شماره یک، رویاهای یک قلب شکسته شده، هتل روم. فیلمهای کوتاه: کابوها و مرد فرانسوی، دامبلد، شش شخص بیمار میشوند، خرگوشها، اتاق تاریک، رامشتین.
دیوید لینچ اولین فیلم بلند خود را در سال 1975 با نام کلهپاککن جلوی دوربین برد، فیلمی که در ادامه سورئالیسم مخصوص لینچ که در فیلمهای کوتاهش نظیر مادربزرگ و آمپوتی تجربه شده بود و به روش سیاه و سفید فیلمبرداری شد. کلهپاککن حکایت عجیبی است، روایتی است کاملاً رویا گونه با ریتمی کند و نفسگیر. داستانی است در تبیین تباهی و گناه؛ سیاهی و تجاهل و در انتها از دست رفتن ماهیت و هویت انسانی بدون در نظر گرفتن اینکه وجود در کالبد زمان جاریست و این دیدگاه فلسفی فیلم است. وجودی که در ادامه جبرآلود زندگی ساری است اما از چیستی خبری نیست. انسان وجود دارد بدون اینکه معلوم باشد واقعاً انسان است یا خیر، تمدن وجود دارد بدون اینکه مشخص باشد مدنیتی دارد یا اسیر توحش است؛ علم وجود دارد بدون اینکه بدانیم آگاهی و معرفت است و یا جهلی از نوع تکنولوژیک. همان چیزی که کوبریک نیز در فیلم 2001: یک ادیسه فضایی نیز از آن یاد کرده بود. این که غایت علم نه تنها به سعادت نمیآنجامد بلکه بشریت را به زانو در خواهد آورد و این تقصیر آگاهی نیست؛ بلکه فطرت انسان است که آلوده است. انسان است که زیاده خواه و ذاتاً درگیر انحطاط است.
کلهپاککن انسانی است رها شده که در یک رستاخیز زمینی زیست میکند، جایی که احساسات از آن رخت بر بسته است و این آینده دنیای امروز ماست. مکانی که او زندگی میکند شبیه هیروشیمای بعد از انفجار بمب هستهایست. به تابلویی از انفجار هستهای که بر دیوار اتاق هنری نصب شده دقت کنید؛ لینچ این دنیا را به دنیای بعد از انفجار تشبیه میکند. جایی که همهچیز دستخوش دگردیسی و تحول ژنتیک است و این تحول پا بر مرزهای اندیشه گذاشته و در عمل اندیشه است که دگرگون شده است. معضل لینچ مسئله جنگ و خشونت نیست هرچند اگر چنین باشد خردهای بر کار نیست، اما معضل او فراتر از اینهاست. دغدغه او انفجار اندیشه است؛ وقتی که جهل رنگ استدلال میگیرد و تباهی به لباس سعادت خودنمایی میکند. یعنی اینکه جای همه ارزشها عوض شده است. زن هنری میرود و فاحشه جای آن میآید، کودک ناقصالخلقه جای بچههای سالم را میگیرد. سالخوردهها سرشار از منطق اما ناتوانند (پیرمرد خیابانی و مادربزرگ زن هنری) و همچنین پنجرهها به جای اینکه پذیرای نور باشند با آجر مسدودند. معرفت راهی برای ورود به زندگی انسان امروز نمییابد و نور نماد معرفت است؛ معرفت در مفهوم بینش و آگاهی. زن داخل رادیاتور نیز چنین تعبیری دارد. وقتی او از بهشت که سرحد مدینه فاضله است آواز میخواند اطرافش لامپها روشن میشوند و نورپراکنی میکنند و خود او نیز در مخروطی از نور میرقصد. لینچ میگوید در عصر امروز تنها زمانی انسان به سعادت میرسد که از دروازه مرگ بگذرد؛ که در فیلم رادیاتور نقش این دروازه را بازی میکند و در آنجا، نور و سپیدی چیره خواهد شد.
فیلم اعتراضنامهای به انسان و سرنوشت اوست. چیزی که به دست انسان به قهقرا میرود و میل به بهبود ندارد. خوشبختی که میتوانست به راحتی به آدمی هدیه شود در سایه شوم جهل رو به افول است. انسان خودش را از یاد برده و تبدیل به موجودی کریه و بیدست و پا شده است.
این فیلم نیازمند تحلیل و بررسی سکانس به سکانس است؛ لذا در اینجا به بررسی موردی این اثر جاودانه سوررئال میپردازم:
فیلم با کلوزآپی از هنری آغاز میشود. او با نگرانی و بهت به بالا نگاه میکند، در حقیقت نقطه دید او خالق هستی و آینده هر دو توام با یکدیگر است. او نگران آینده است و نمیداند چه سرنوشتی در انتظار اوست. در زمینه سر هنری یک کره میبینیم؛ این کره جایگاه ظهور انسان یا جهان آفرینش است. میبینیم که خالی، بیقواره و لمیزرع است. گویی تنها منتظر انسان است برای آباد شدن. و هنری نگران است که آیا میتواند آباد کننده باشد؟
لینچ با یک شوخی صریح خالق را بصورت مردی نشان میدهد که تمام بدنش زخمی است. او حتی برای خلق کردنش تردید دارد؛ گویی هیچ خالقی کمال مطلق نیست چرا که تردید نشانه نقص است. اما به هر تقدیر او اهرم را فشار میدهد تا نسل بعد از هنری پا به عرصه وجود بگذارد. نسل بعدی که فرزند نسل هنری است به صورت یک کرم اسپرم مانند که در آن ذکور بودن اهمیت دارد از دهان هنری خارج میشود. زخمهایی که بر بدن خالق وجود دارد همه کار دست انسان است، او زخم خورده کردار بشریت است. خالق هستی حالا خلقتش را تمام کرده و باید این نسل را بر زمین حلول دهد. اهرم دوم را میکشد و موجود کرم مانند از هنری دور میشود. در نمای بعد این موجود در چاله آب میافتد. چاله آب نماد به دنیا آمدن است.
هنری با یک کیسه به طرف محل زندگی خود میرود. فضای زندگی او به جز تنهایی و رعب چیزی ندارد. چیزی که تنها خود هنری باعث آن بوده است. در جایی هنری تصادفاً پایش را در چاله آب فرو میبرد؛ اشاره به اینکه متولد شدن امری تصادفی است و گویی بر اساس قانون احتمالات رفتار میکند. این که هنری اکنون زندگی میکند یا شخص دیگری امریست وابسته به تقدیر و کاملاً تصادفی. هرکسی میتوانست هنری باشد و هنری میتوانست جای هر کس دیگری باشد.
چیزی که هنری با خود حمل میکند اکنون داخل یک کیسه است و مشخص نیست که چیست اما بعداً در مییابیم که موجودی کرم مانند است. چیزی که هنری آن را مانند یک گنج دوست دارد و از آن مراقبت میکند. این موجود عجیب و بیشکل نمادی است از مادیات. هنری آن را مخفی میکند، با علاقه به آن نگاه میکند و برای آن جای مخصوصی درست کرده است. در یک سکانس عجیب این کرم را میبینیم که روی خاک میرقصد و هر چه بیشتر در خاک (به عنوان عنصر اصلی ماده) فرو میرود بزرگتر میگردد؛ این صحنهها اشاره به این دارند که هرچه بیشتر انسان خود را وابسته به دنیا میکند این وابستگی بزرگتر و عمیقتر میگردد و در نهایت همین وابستگی سر به بلعیدن خود انسان باز میکند. گرایش به مادیات باعث تباهی خواهد شد. دقت کنید که این کرم بی قواره دهان میگشاید که همهچیز را ببلعد و در حنجرهاش جز سیاهی چیزی نیست.
وقتی هنری به منزل میرسد یک زن بدکاره در راهرو به او میگوید که باید به یک میهمانی برود. در ادامه به شرح شخصیت و نمادپردازی این زن خواهیم پرداخت. هنری به خانه پدری دختری میرود که عاشق او بوده و با او رابطه جنسی داشته است. وقتی هنری به آنجا میرسد، معشوقهاش را پشت شیشه به مانند یک تابلو مشاهده میکنیم. این زن که چهره معصوم و لباسهای ساده دارد نیمه انسانی بشریت است. هنری به او میگوید:
«خیلی وقته به من سر نمیزنی!»
یعنی اینکه مدت زیادی است که انسان امروز از انسانیت جدا افتاده است. انسانیت معشوقه انسان است اما برای رسیدن به آن تلاشی نکرده و او را به فراموشی سپرده است. در خانه دختر سه شخصیت دیگر میبینیم. مادر دختر که نماینده نسل گذشته است و برای نسل امروز دلسوزی میکند. پدر دختر که ظاهر احمق و روانپریش دارد و نماینده انسان رو به زوال در اثر تکنولوژی است. او میگوید که پاهایش مثل لولهها شدهاند. مادر بزرگ دختر نیز که سکوت اختیار کرده جایگزینی برای محبت است. موجودی که گنگ به همه نگاه میکند و کسی به او اهمیت نمیدهد به جز مادر، که با دستهای او سالاد را هم میزند و برایش سیگاری آتش می زند تا او نیز احساس وجود بکند. جوجه نماد زنانگی و یا خود زن است، پدر میگوید:
«اینها ساخته دست انسانها هستند، خیلی کوچک هستند درست اندازه مشت من.»
یعنی اینکه بشریت زن را تحقیر کرده و آن را به یک کالا تبدیل نموده است. وقتی هنری میخواهد جوجه را بخورد، پاهای جوجه به حالتی که تداعی کننده پاهای یک زن در هنگام مقاربت هستند بالا و پایین میرود و از بین آنها خون تراوش میکند. درست در همین لحظه مادر حرکاتی شبیه ارضای جنسی از خود نشان میدهد و در انتها از خود منزجر می شود و میگریزد. او از موجودیت زن امروز ناخرسند است و گویی از زن بودن خود در تاسف است. خون که از بدن جوجه سرازیر میشود نماد گناه است. هنری با گناه دمخور شده است و اکنون موجودی خطاکار است.
مادر هنری را متوجه میکند که آنها صاحب فرزندی شدهاند و میبایست با یکدیگر ازدواج کنند. هنری معشوقه و فرزند خود را به خانه میآورد. فرزند آنها موجودی است دفرمه، ناقصالخلقه و بیهویت. او نماینده نسل آینده است. نسلی که بعد از هنری حتی ظاهر انسانها را نیز ندارد و نیازهایش نیز مشخص نیست. او با انسانیت غریبه است و از آن بیزار، به همین دلیل آنقدر گریه میکند تا زن را از خانه فراری میدهد و هر بار که هنری میخواهد او را برگرداند بازهم فریاد میزند. زن اما که نماد انسانیت است، برای همین موجود کریه نیز مادری میکند و او را تیمار مینماید. بعد از این که زن از خانه میرود، بدکاره به منزل میآید و جایگزین او میشود. در حقیقت، شهوت جای انسانیت را میگیرد و آنها در چاله آب غرق میشوند. جایی که محل تولد آنها بوده است. تولد امری است که بیشائبه در اثر امور غریزی به وجود میِآید. وقتی این اتفاق میافتد کودک بیهویت میخندد.
کودک بیمار میشود و بدنش را آبله میپوشاند. هنری او را تیمار میکند، از بیماریاش نگران است و بخور میگذارد بدون اینکه بداند درد اصلی او بیهویتی است. او پا برای رفتن به جایی ندارد چون جایی درخور او نیست، همچنین دستی برای انجام کاری ندارد چون اساساً برای هر فعلی ناتوان است. این است مشخصات دردآور نسل آینده و هنری تنها به آبله او توجه میکند. انتقاد لینچ به اینکه انسان همواره کل را فدای جزء کرده است. چیزی که هگل فیلسوف بزرگ از آن ناخرسند بود.
زن داخل رادیاتور نمادی است برای معنویت. او نیز اگر دقت کنیم، صورتی دفرمه دارد. گونههایش باد کرده و زیباییش را خدشهدار کرده است. معنویت نیز چون خالق زخم بیانسانیتی و بیهویتی آدمی را خورده است. هنری راه سعادت را رسیدن به او مییابد. به سراغ او میرود. او میرقصد و کرمهای اسپرم مانند را زیر پا له میکند، معنویت از نسلهای آینده متنفر است. اما هنری هر بار که میخواهد او را در آغوش بگیرد و معنوی باشد، موفق نیست. سرش قطع میشود و روی زمین شطرنجی میافتد. زمین شطرنجی استعارهایست برای تقابل سفیدی و سیاهی یا به عبارتی ماده و معنا؛ یا فیزیک و متافیزیک. به جای سر هنری؛ فرزند دفرمه جایگزین میشود. او جای نسل قبلی خویش را میگیرد. در اینجا سر وسط خیابان میافتد و یک پسربچه، که ظاهر نرمال نسل آینده است سر را بر میدارد و به سمت کارخانه پاککن سازی حرکت میکند. یک پیرمرد؛ که بازهم نماد نسل گذشته و قبلتر از هنری است سعی میکند مانع شود اما ناتوان است. سر هنری به جای اینکه مرکز اندیشه باشد تبدیل به پاککن میشود، چیزی که کلام را پاک میکند و از بین میبرد. همه اینها نشان از این دارند که آیندگان به دور از معنویت، اندیشه و انسانیت خواهند بود و این است مدینه فاضله انسانهایی که با غریزه زندگی میکنند.
دهان که مرکز تکلم و تکلم نشانه تفکر و اندیشه است تبدیل به عضو تناسلی میشود. دقت کنید که در ابتدای فیلم کرم از دهان هنری خارج میشود و در اواسط فیلم همان کرمها از آلت زن متولد میگردند. هرآنچه مکانیست برای انسان بودن تبدیل به معبری برای حیوان شدن گردیده است.
خون از ریشه درخت خشک، که نماد زندگی بیاساس و بیبر انسان امروز است تراوش میکند و صفحه شطرنجی را میپوشاند. سر هنری در خون غرق میشود. تباهی و گناه مطلق؛ باز هم اشاره میکنم که خون نماد گناه است.
هنری فرزند خود را میکشد تا به این طریق خود را کشته باشد و به سعادت دست پیدا کرده باشد. بعد از کشتن فرزندش تبدیل به موجود دفرمه میشود؛ چیزی که مربوط به این دنیاست اما در عالم معنا او به زن داخل رادیاتور دست مییابد و سعادتمند میشود. حالا او در جایی زندگی میکند که زن آن را بهشت میخواند؛ جایی که همه چیز خوب است و هرکس چیزهای خوب خود را دارد. لینچ با ناامیدی میگوید تنها مرگ است که انسان امروزی را سعادتمند میکند، چون همه چیز را گناه و غریزه آلوده کرده است. ضمیر ناخودآگاه بر انسان حکم میراند و او را هدایت میکند.
این اثر سوررئالیسم و پر رمز و راز هزارتوی معمای زندگی انسان است. چیزی که حتی خود انسان آن را به درستی درک نکرده است و در احیای آن درجا زده است. در بیان کلی، فیلم اعتراض و انتقادی تند به گرایش به غریزه و انزوال تمدن است. فیلم تقابل نسلها و خوددرگیری و احساس گناه را به تصویر میکشد و تنها یک راه حل باقی میگذارد: عشق ورزیدن و یا مردن. سعادت انسان در گروی یکی از این دو است و غیر از این چیزی نیست.
خود لینچ معماهای این فیلم را باز نکرده است و حتی جالب اینکه بارها در جواب کوبریک که تکنیک ساخت آن موجود عجیب چه بوده سکوت اختیار کرده است. به راستی لینچ دنیای خود را دارد و تنها با زبان سینما آن را با دیگران تقسیم میکند، حال هرکس با بضاعت خود از این سهم بهره خواهد برد. این است لینچ و سینمایش، و این است قاموس سوررئالیسم در هنر سینما.
دیوید لینچ کارگردان بیرحمی است.
او عادت دارد مخاطبش را در دریایی از ابهام و سؤال غرق کند، او میپسندد که بیننده فیلمش هر تاویلی که دوست دارد از فیلم داشته باشد و این شگرد اوست. بزرگراه گمشده یک سوررئال ناب سینمایی است، دیوید لینچ هم یک سوررئالیست تمامعیار است و از این نظر خیلی از سینماگران بعد از خود را تحت تاثیر قرار داده است. او از طرح معما ابایی ندارد و همواره سوال را بدون پاسخ مطرح میکند، پاسخی که تنها میبایست در ذهن سیال بیننده فیلمش نقش ببندد و او به اندازه بضاعتش از خوشه تحلیل و تفسیر فیلم میوه برچیند. فیلم در ابتدا نیاز به تحلیلی روشن دارد، ارتباطهای آدمها اگر روشن بشوند به خودی خود پاسخها آشکار خواهند شد. او معمولاً عمق فلسفی فیلم خود را در لباس ابهام و معما کم و زیاد میکند و به خصوص بزرگراه گمشده؛ که استعارهایست برای مسیری که میبایست بین طرح سؤال و جواب سؤال طی شود سرشار از کنایه و ایهام به ظاهر فلسفی اما در باطن روانکاوانه است. اگر بصورت عادت و با نگاه کلیشهای به تحلیل فیلم بپردازیم، می بایست ابتدا دست روی دغدغه فیلمساز بگذاریم. دغدغه لینچ چه بوده که باعث تولید این فیلم شده است؟ آن چیزی نیست مگر نقطه ضعفی در شخصیت، که صاحبش آن را میداند و در صدد نابودی آن است. هر فردی وقتی در تقابل با این ضعف روانی قرار میگیرد ابتدا بیرونیها و نزدیکترین دلایل خارجی را سرزنش میکند و سرزنش خود آخرین راهکار است. از نظر روانشناسی این موضوع طبیعی نیست هرچند شیوع زیادی دارد. همانطور که ذکر شد ضعف شخصیتی و علم به داشتن آن و درگیری مذبوحانه با خود چیزی است که داستان فیلم بر آن سوار است. در بخش ابتدایی و سکانسهای اولیه فیلم رابطه سرد فرد و رنه و زندگی آنها را در یک خانه بزرگ اما بیروح و زندگی مشاهده میکنیم. آنها نسبت به هم بیتفاوتند و در گرهافکنی ابتدایی هماغوشی آن دو را میبینیم و مشخص میشود که فرد در ارضای همسرش ناتوان است؛ این همان آغاز کننده تعلیق کلاسیک داستان است. فرد زنش را دوست دارد اما او را خائن میپندارد. او نوازنده ساکسیفون است؛ یک هنرمند. کسی که به زعم دیوید لینچ راههای گریز زیاد برای تخلیه روانی خود دارد و اثرش آنچنان است که شهوت و سکس را تحتالشعاع قرار داده است. فرد ناتوان جنسی است و دوست دارد که دلیل ناتوانی او بیرونی باشد هر چند که میداند اینچنین نیست و از سرزنش کردن خود بیم دارد. میل به هنر میتوانست دلیل بیرونی آن باشد اما فرد آن را گم کرده است. فرد همسرش را به دلیل مذکور میکشد و او را تکهتکه میکند و از اینجا وارد دنیای خیالات او میشویم. دنیایی که فرد دوست دارد برای زنها جذاب باشد و هیچ دلیل روانشناسانه و درونی برای سرکوب امیال غریزیاش وجود نداشته باشد. او دوست دارد «پیت» باشد و میپسندد زنهایی که از نظر غریزی و سکس جذاب هستند گرفتار او شوند حتی اگر تعلق مادی به مردی چون «ادی» یا همان دیک لورانت داشته باشند. او خود را پیت میانگارد و دوست دارد کسی همچون آلیس میهمان ضیافتهای سکسی او باشد. نیمه بیشتر فیلم به رویای چنینی فرد میگذرد. زندان و دادگاه و رانندگی در کورهراه تاریک و کلبهای که میسوزد همه توهمات و خیالات فرد هستند. در دنیای خیالی او، این یک مرد متول است که مانع رسیدن او به آلیس میشود و نه ضعف جنسی او و این نهایت خرسندی فرد از چنین رویایی است. دیک لورانت ضعف جنسی فرد در قالبی بیرونی است. یکی از معماهای فیلم حضور مرد مرموزی است که در میهمانی اندی با فرد ملاقات میکند. او نماد غریزه است. البته باید اذعان کنم در این زمینه چندان مطمئن نیستم اما با توجه به اینکه اوست که در کلبه تنها افتاده در صحرا سعی در تحریک فرد برای کشتن دیک لورانت انتزاعی و سمبلیک میکند و حتی به فرد گوشزد میکند که آلیس نام دیگری برای رنه است میتواند کنایهای از افکار نشات گرفته از غریزه باشد. نقطه عطف و کلید معمای فیلم آنجایی است که آلیس در گوش پیت (یا فرد) نجوا میکند که هیچوقت از آن او نخواهد بود. این در واقع عدم دستیابی فرد به خواسته واقعی یا خیالی او برای دستیابی به جنس زن است. بعد از این ماجرا دوباره وارد دنیای واقعی میشویم، جایی که فرد دیک لورانت را کشته است و آن را به خود بازگو میکند، منظور آنجایی است که فرد در آیفون خبر مرگ دیک لورانت را میدهد که این ابتدای فیلم است. این پایان راه بزرگراه گمشده است و فرد از سوال ابتدایی به جواب انتهایی دست مییابد. بیشک بزرگراه گمشده و دکتر مالهالند از آثار برجسته سوررئالیستی در دو دهه اخیر هستند. بزرگراه گمشده از سویی، نظر به مسائل حاد انسانی دارد. مسائلی که برای تمام انسانها دغدغه هستند اما آدمی از رویارویی با آنها ابا دارد. بزرگراه گمشده نوعی روانشناسی است بر خلاف تصوراتی که این فیلم را فلسفی میپندارند.
آشنایی با مکتب هنری سوررئالیسم:
این مکتب هنری، جنبشی بود که در فرانسهِ دهه ِ۱۹۲۰ شکوفا شد. نظریهپرداز و سخنگوی این مکتب آندره برتون بود که بیانیهِ سوررئالیسم را در سال ۱۹۲۴ نوشت. چکیدهِ این بیانیه که مبتنی بر روان شناسی ناخودآگاه فردی در هنر است، متوجه رفتار غیر عقلایی و ناخودآگاه هنرمند بر پایهِ ادراکات ذهنی و روانی او از محیط، تداعی معانی و روِیاست. تخیل و روِیا درآثار هنری سوررئالیستی از جمله فیلم به صورت یکسلسله تصاویر آشفته و درهم و برهم از خود آزاری و دگرآزاری بروز میکند که رفتارهای عصبی، و اعمال خشونتآمیز نتیجهِ آن است. میل به خودکشی و توجه به مرگ، جنایت و امیال سرکوب شده و از جمله بینش فرویدی پایهِ مضامین و موضوعات تصاویر سوررئالیستی است. شعار سوررئالیستها «عشق جنونآمیز»بود. معروفترین آثار سینمایی سوررئالیستی جنبش آوانگارد عبارت است از «سگ اندلسی» (۱۹۲۸) و«عصرطلایی» (۱۹۲۹) که توسط دو هنرمند اسپانیایی «لوئیس بونوئل» و «سالوادور دالی» (نقاش سوررئالیست) ساخته شده است. بر نحوهِ رفتار شخصیتهای فیلم «سگ اندلسی» منطق روِیا حکمفرماست و هیچ عملی عقلایی نیست، ناخودآگاه و اتوماتیسم در واکنش یعنی همان چیزی که آندره برتون در بیانیهِ سوررئالیسم آورده، اساس بازی و تدوین در «سگ اندلسی» قرار گرفته است. سوررئالیستها به نظم تثبیت شدهِ جامعه، سنتهای مورد احترام، نظام حاکم، خانواده، کلیسا، پلیس و ارتش به دیدهِ هجو مینگریستند، این جنبه از نگرش اجتماعی آنها در صحنههای متعددی از فیلم «عصر طلایی» به چشم میخورد.
«ادوارد نورتون» بازیگر آمریکایی در سال ١٩٦٩ به دنیا آمد. پرستارش که بازیگر تئاتر بود، او را برای بازی در نمایش «سیندرلا» در سن ٥ سالگی روی صحنه برد. نورتون پس از اتمام تحصیل در رشته های نجوم، تاریخ و زبان ژاپنی از دانشگاه ییل، نمایش های مختلفی در برادوی ایفا کرد. سال ١٩٩٦ او در اولین تجربه بازیگری خود در سینما، در کنار «ریچارد گر» در فیلم «ترس اولیه» ظاهر شد. بازی او در فیلم های «تاریخ مجهول آمریکا» و «باشگاه مشت زنی» او را به شهرت رساند. اما تماشاگران ایرانی او را با فیلم «شعبده باز» می شناسند. این فیلم محصول سال ٢٠٠٦ میلادی دومین تجربه کارگردانی «نیل برگر» است. در این فیلم که مورد اقبال منتقدان و تماشاگران قرار گرفت، بازی نورتون هم مورد توجه واقع شد. «نورتون» در این فیلم در نقش شعبده بازی چیره دست به نام «آیزنهایم» بازی می کند. او در نوجوانی دلباخته دختر اشراف زاده ای می شود اما تفاوت طبقاتی و اجتماعی مانع ازدواج آن ها با یکدیگر می شود. آیزنهایم پس از گذشت چندین سال به قدرت و شهرت دست می یابد و بر آن می شود تا دختر مورد علاقه اش را به دست آورد. متن زیر مصاحبه گاردین با «نورتون» بازیگر اصلی این فیلم است.
شما از سال ١٩٩٦ وارد سینما شدید
و با حضور در فیلم های مطرحی همچون «ترس اولیه»، «مردم علیه لری فلینت»،
«تاریخ مجهول آمریکا»، «باشگاه مشت زنی»، «سرقت»، «اژدهای سرخ»، «ساعت
بیست و پنجم» و «شعبده باز» از جمله بازیگران پرکار هالیوود هستید و سالی،
٢ بار بازی می کنید. چگونه فیلمی را برای نقش آفرینی برمی گزینید؟
من
نمی توانم مثل شما به گذشته فکر کنم و به سرعت مجموعه کارهایم را مرور
کنم. عده زیادی به من می گویند که ما این مشترکات را در کارهای شما می
بینیم. در صورتی که من متوجه آن ها نبودم. من عادت ندارم فقط در یک جهت
حرکت کنم. من فقط به کیفیت اجرا فکر می کنم.
اما دو فیلم شما «شعبده باز» و
«پرده نقاشی» شباهت هایی به هم دارد. داستان رمانتیک، کارآگاهی و مضمون
ماورایی در هر دو اثر مشترک است. البته «شعبده باز» تفاوت های چشمگیری
نسبت به «پرده نقاشی» دارد.
«شعبده باز» یک فیلم غیرمتعارف بود
از این رو توجهم به آن جلب شد. این اثر تفاوت بسیاری با کارهای قبلی ام
داشت. در این فیلم، صحنه های بسیاری وجود دارد که شعبده باز، توانایی های
خود را نشان می دهد و انجام این کارها برای من که آشنایی چندانی با شعبده
بازی نداشتم، بسیار جذاب بود.
شما در فیلم، یک شعبده باز ماهر هستید و آیا در فیلم به واقع شعبده بازی کردید؟
ما
قصد داشتیم تمام شعبده بازی های مربوط به آن دوران و روش هایی را که به
کار می بستند، زنده اجرا کنیم. همین طور هم شد. فقط مجبور شدیم بخش های
مربوط به احضار ارواح را با حقه های سینمایی اجرا کنیم. حتی در صورت احضار
روح واقعی هم عملا امکان فیلم برداری نداشتیم. زیرا ارواح در نور بسیار کم
دیده می شوند. بنابراین مجبور شدیم از این کار منصرف شویم.
شما در باشگاه «مشت زنی» با «دیوید فینچر» کار کرده اید. کار با او چگونه است؟
او
کارگردان فوق العاده ای است. مستعدترین و بهترین کارگردانی که من تاکنون
در سینما دیده ام. او یک تکنیسین به تمام معناست، به بازیگری بسیار مسلط
است. فیلم نامه نویسی را بهتر از فیلم نامه نویس بلد است و فیلم برداری را
بهتر از یک فیلم بردار می داند. او چنان با رسانه سینما راحت است که گویی
فیلم در دستان او جریان دارد. برای هر صحنه، تصویر ذهنی خود را دارد و
بلافاصله و به سرعت بازیگر را در جریان فیلم رها می کند. در یک چشم به هم
زدن، ٣٠ برداشت می گیرد و سرعتش باورنکردنی است.
فکر می کنم سبک «دیوید فینچر» شباهت بی حدی به «استنلی کوبریک» دارد....
بله،
او دارای حساسیت بصری ویژه ای است که به واقع قابل ملاحظه است. امیدوارم
روزی تصمیم بگیرد و دوباره در زمینه روابط واقعی انسان ها فیلم بسازد. فکر
می کنم نتیجه کار خیلی عالی، شهودی و منطقی باشد. شاید روزی که احساس کرد
برای ساختن چنین فیلمی آمادگی دارد، این کار را انجام دهد.
اغلب شخصیت هایی که در سینما بازی
کرده اید، نوعی ابهام و پیچیدگی در خود دارند، یک جور تاریکی. اما وقتی به
سراغ کارگردانی رفتید و خواستید اولین فیلم تان را در مقام کارگردان
بسازید، اوضاع فرق کرد، چرا فیلمی مثل «حفظ ایمان» را برای شروع انتخاب
کردید؟
آن فیلم، پاسخ به یک نیاز بود. یکی از دوستان قدیمی ام
داستان را نوشته بود و موضوعی بود که من را جذب کرد و تصمیم گرفتم درباره
آن فیلم بسازم. پیشتر با چند تن از دوستانم از جمله «دیوید فینچر» و
«میلوش فورمن» مشورت کردم و آ ن ها گفتند اگر پولش را داری، معطل نکن
فینچر زمانی به من گفت هرگز منتظر نباش که یک سوژه خاص به ذهنت برسد که
شاهکار بسازی چون قبلش باید ٢، ٣ تا فیلم معمولی بسازی.
زاده شده برای بازیگر بودن
دانیل دی لوئیس تنها با داشتن هیجده فیلم درکارنامه خود یکی از افسانه های زنده سینماست . از کمال گرایی او برای رفتن در جلد شخصیت ها بسیار گفته اند و این که نقش های اسکاری بسیاری چون فهرست شیندلر، فیلادلفیا و بیمار انگلیسی را رد کرده است. با این حال دانیل یکی از آن معدود افرادی است که بی تردید برای بازیگری زاده شده اند. چیزی که امسال با دریافت دومین اسکار بر بسیاری از دوستداران سینما مسجل شد...
دانیل مایکل بلیک دی لوئیس درسن پنجاه ویک سالگی و تنها با داشتن هیجده فیلم درکارنامه خود یکی از افسانه های زنده سینماست . از کمال گرایی او برای رفتن در جلد شخصیت ها بسیار گفته اند که برای بازی در آخرین موهیکان شش ماه در جنگل زندگی کرده است و یا برای بازی در سبکی گرانبار هستی[بار هستی] زبان چک را آموخته است و برای ساحره سوزان[بوته آزمایش] نجاری را فراگرفته است. بسیاری او را ایرلندی می دانند، اما در واقع او فرزند یک زوج هنرمند انگلیسی است. مادرش جیل بالکون[دختر سر مایکل بالکان] بازیگر معروف تئاتر انگلستان وپدرش سسیل دی لویس شاعری صاحب نام است و خواهرش تاماسین نیز مستندسازی مشهور است. دانیل با دیدن راننده تاکسی در رفت و در آنجا درس خواند.
همکاری متمد او با جیم شریران و اقامت در دهکده ای در ایرلند، سبب شده تا او را ایرلندی تصورکنند. جایی که در فاصله میان فیلم ها به خراطی می پردازد. علاقه او در به کار گرفتن دست هایش- همان گونه که خود در مصاحبه نیز به آن اشاره می کند- قسمتی از هویت اوست . برای آموختن کفش دوزی به مدت پنج سال از سینما دوری کرد و به ایتالیا رفت، تا این که با دار ودسته های نیویورکی اسکورسیزی دوباره به سینما بازگشت. وقتی از اسکورسیزی پرسید که چرا برای نقش بیل قصاب او را در نظر گرفته است. مارتین به او جواب داد: تو قادری که حتی ذات خشم را درک کنی.
اسکورسیزی تعریف می کند وقتی دی لویس در طول فیلمبرداری سرمای سختی خورده بود، با این استدلال که در قرن نوزدهم آنتی بیوتیک کشف نشده بوده است از خوردن دارو اجتناب می کرده است! و باز تعریف می کند که در اوج بحران کاری؛ وقتی اعصاب همه به شدت بهم ریخته بود تنها او بود که خونسرد باقی مانده بود . چرا که او خود بیل قصاب شده بود !
پل تامس اندرسون که شیفته بازی او در فیلم خون روان خواهد شد است، می گوید : خیلی ها نمی فهمند که او چرا این قدر به خود زحمت می دهد، اما وقتی او را درحال کار کردن ببینید از خودتان خواهید پرسید که چرا دیگران مثل او عمل نمی کنند؟
دی لویس نقش های اسکاری چون فهرست شیندلر، فیلادلفیا و بیمار انگلیسی
را رد کرده است و به این موضوع کوچک ترین اهمیتی نمی دهد. جیم شریدان می
گوید: او ساخته شده است برای نقش قدیسین وشیاطین .
اگر هنوز از جمله دوست داران دی لویس نیستند، حتماً خون روان خواهد شد را
ببینید. چون دانیل یکی از آن معدود افرادی است که بی تردید برای بازیگری
زاده شده اند .
پیش از بازی در این فیلم، کارهای پل تامس اندرسون را دوست داشتید؟
ازهمان اولین فیلم هایش کارهای او را دنبال می کردم و هر بار خودم را به
فیلم های او نزدیک تر حس می کردم. به خصوص Punch-Drunk Love خیلی روی
من اثر گذاشت. پل از علاقه من نسبت به کارهای خودش اطلاع داشت. اما او را
اولین بار بعد از دریافت فیلمنامه خون روان خواهد شد- درحالی که سه چهارم
آن نوشته شده بود برایم ارسال کرده بود- ملاقات کردم. فیلمنامه نیمه تمام
او هم مرا جذب کرد! پل یک مولف حقیقی است و به همان اندازه که در
کارگردانی استعداد دارد در نوشتن هم مستعد است، چیزی که بسیار نادر است.
با این وجود به زمان احتیاج داشتیم تا همدیگر را بشناسیم .خیلی امکان
داشت که به لحاظ هنری کار یکدیگر را بپسندیم، بدون آن که ارتباط انسانی هم
بین ما به وجود بیاید. و خوشبختانه هر دو صورت این رابطه عملی شد.
به دلیل مشکل تامین سرمایه می بایست نزدیک به دوسال برای
ساخت فیلم صبرکنید . آیا حضور اندک شما در فیلم ها دلایلی تصادفی و مشابه
دارد....
اگر پل می توانست برطبق زمان بندی پیش بینی شده فیلمبرداری را شروع کند،
من این وقفه طولانی بین داستان منظوم جک و رز( به کارگردانی همسرش ربکا
میلر) و خون روان خواهد شد را نداشتم. اما با آگاهی به این که هیچ پیشنهاد
دیگری را قبول نخواهم کرد، صبرکردم. این امر از روی سخاوت مندی نبود،
بلکه خیلی ساده تحت تاثیر این احساس آشنا و اجتناب پذیر بودم که آیا قادر
به این کار هستم یا خیر؟ آیا حقیقتاً می توانم در جان بخشیدن به این قصه
کمکی بکنم؟
شما همیشه این احساس را داشتید؟
این یک نشانه است. من برای منصرف کردن افراد همه کار می کنم، برای آن که
به آنها بگویم من فرد مناسب برای نقش نیستم. تا آنجایی که دیگر حق انتخاب
نداشته باشم. سپس مانند اغلب کمال گرایان این احساس را دارم که از هیچ
شروع می کنم وهم این طور با نا امنی ها. در طول کارنامه ام برایم پیش
آمده و به من ثابت شده که وقتی فکر می کردم بازیگر کاملی نیستم حق با من
بوده است. نمونه آن سبکی گرانبار هستی[بار هستی] است که از دید من عمق
لازم برای ایفای نقش را بدست نیاوردم . در مورد خون روان خواهد شد قضیه
برایم محرز بود که دیگر راه برگشت ندارم. در ضمن وقتی پل به من اعلام کرد
که فیلم برداری عقب افتاده است، احساس باخت شدیدی داشتم. دیگر قسمتی از
این داستان شده بودم .
به صورتی پیش بینی نشده دو سال وقت برای تعمق در شخصیت داشتید . چگونه خودتان را آماده ساختید؟
من نه چیزی در مورد استخراج نفت- که در آغاز بسیار بدوی بود- می دانستم
وذنه چیزی در مورد زندگی جویندگان طلا و نقره در آغاز قرن گذشته در
آمریکا. جذاب ترین موضوع در مورد آنها این است که تقریباً مثل حیوانات
زندگی می کردند. طبیعت این نوع زندگی از آنها اشخاصی منزوی، مردم گریز،
خشن و به شدت بد گمان می ساخت مانند شخصیت من دانیل پلین ویو . پل کتاب
نفت! اپتن سینکلر را به من داد تا بخوانم. کتابی که او از 150 صفحه اول آن
برای نوشتن فیلمنامه خون روان خواهد شد الهام گرفته است. این کتاب هم به
نوبه خود از زندگی اولین غول های کالیفرینایی نفت الهام گرفته و همین
کتاب به من راه ورود به عالم جویندگان و جست و جو در اسناد متعلق به آن
دوره را نشان داد.
اندرسون گفته است که یکی از فیلم های مورد علاقه اش- گنج های سی یرا مادره – را برای شما نمایش داده است...
بله این فیلم شاید مهم ترین منبع الهام او باشد. اما با وجود تمام احترامم
نسبت به همفری بوگارت و لذت دیدن والترهیوستن- یکی از بهترین بازیگران
جهان در این اثر- دوست ندارم قبل از شروع به کار فیلم های دیگران را نگاه
کنم. می ترسم تحت تاثیر ایده های دیگران قرار بگیرم. درحالی که شخصیت
نوشته شده توسط پل تامس حتی اگر ترکیبی ازچنده چهره بزرگ عالم نفت است و
وجود خارجی نداشته؛ و باید همه چیز همان طوری ساخته می شد که جویندگان
برای شکل دادن به سرنوشت شان انجام دادند. یعنی همه چیز را رها کردند تا
به ثروت دست بیابند .
صدای شما در فیلم بسیار تاثیر گذار است . این جنس صدای بم را در زمان مابین برداشت ها حفظ می کردید؟
بله، بله کاملاً...
می گویند که شما از صدای جان هیوستن برداشت کرده اید؟
خلق یک شخصیت؛ یک بازی است که شما با خودتان و دیگران انجام می دهید. شما
باید این تصور را ایجاد کنید که زندگی دیگری در درون شما جان می گیرد.
این به نظر بسیار با طمطراق می آید. اما خلق این تصورمرحله ای مهم در
شیوه من برای یافتن شخصیت است و این از خلق صدایی متفاوت با صدای خودم
شروع می شود. برای خون روان خواهد شد از گوش کردن به نادر صداهای ضبط شده
جویندگان در دهه 20 و 30 شروع کردم ... که هیچ کمکی به من نکردند!( خنده
) نمی توانم انکار کنم که برای یک لحظه به خود نگفتم که می توانم از لحن
صدای بم و دورگه جان هیوستن همان گونه که درمحله چینی ها می شنویم،
استفاده کنم . اما این مسئله خود آگاه نبود وتبدیل به یکی از منابع الهام
من نشد. من چند ماه به تنهائی با خودم به صدای بلند حرف می زدم. کمی مانند
دانیل پلین ویو که به تدریج بلند و بلند تر فریاد می کشد و صدای خودم را
ضبط می کردم و کاست را به پل می دادم تا نظرش را بگوید.
شما این کار را برای همه فیلم های تان می کنید ؟
من هرگز هیچ چیزی از یک نقش را برای نقش دیگر استفاده نمی کنم. حتی بعضی
اوقات دوباره از یک ابراز استفاده نمی کنم. با خودم حرف زدن به مدت ساعت
ها روی یک دیکتافون با آگاهی از این که این یک تمرین تکنیکی است و به
خوبی به من اجازه می دهد صدای دیگری را در سرم پیدا کنم این کاست ها را
دور نریخته ام اما شک دارم به نظرتان جالب بیاید! (خنده )
آیا در نوشتن فیلمنامه نهایی همکاری داشتید؟
مواجهه نهایی پلین ویو با پسرش که تبدیل به فردی بزرگ سال شده است، بحث
های متعددی را می طلبید. راسل هاروارد در تگزاس جایی که مشغول فیلمبرداری
بودیم، برای بازی در این نقش- که دوران کودکی آن توسط دیلن فریزر ایفاء
شده- استخدام شد. او هیچ ارتباطی با سینما نداشت. یک موجود معرکه و دوست
داشتنی و یک کابوی به شیوه قدیم. مبهوت سادگی و صداقت این پسر جوان که
خیلی زودتر از سنش مسئولیت به عهده گرفته و دست های بسیار بزرگش شدم !
سراین فیلم، با طبیعت واقعی بشر مواجه بودم و با بازیگران متعدد غیر حرفه
ای که بسیار تحرک بخش است. پل دانو که نقش دشمن من کشیش الی را ایفا می
کند که قبلا با او سر بین داستان منظوم جک و رز کارکرده ام، یک بازیگر
جوان قدرتمند مثل لئوناردو دی کاپریو در فیلم دارودسته های نیویورکی است.
او خیلی زود در برابر من مثل یک موجود انسانی با هویت قد علم کرد. او
درآخرین لحظه با جانشین شدن به جای یک بازیگر دیگر سر فیلمبردای رسید،
ولی از همان موقع در جلد شخصیت خودش بود .
پانزده دقیقه آغازین فیلم در معدن حتما خیلی دشوار بوده است؟
ما شانس آن را داشتیم که صحنه های فیلم را به همان ترتیب زمانی وا کثرشان
را در مرتع مارتا، جایی که فیلم غول فیلم برداری شده است، بگیریم. تنها
کافی بود که به سر دکورهای جک فیسک برویم تا در یک قرن پیش زندگی کنیم .
اولین صحنه ها بدون حتی یک دیالوگ است. زمان فیلم مطابق زمان واقعی است.
همیشه به کار بردن دست هایم را دوست داشته ام، ساختن، کارکردن با مواد
طبیعی . این کار بدنی که عبارت بود از حفر یک سوراخ خیلی برایم جذاب بود.
روز دوم فیلم برداری یک دنده ام شکست و آخر هفته متوجه آن شدم چیزی که
مرا بیشتر به شخصیت نزدیک می کرد!؟( خنده )
پس سقوطی که در فیلم می بینیم واقعی است؟
بله، در سومین برداشت من از نردبان پرت شدم . صدای ضربه حاصل از برخورد با
صخره که می شنوید، حقیقی است و ما هنوز دو روز برای صحنه های کشیدن طناب
ها و بالا رفتن کار داشتیم .... نشانه بدی بود اما توانستیم به کار ادامه
بدهم و دیگر هیج حادثه مهمی پیش نیامد. علیرغم خطر آتش سوزی واحتمال
چسبندگی و خفگی و مارها ی زنگی!( خنده )
این دومین بار است که نقش یک دیو سیرت را بازی می کنید اما چنان بعدی به شخصیت می بخشید که معذورات او را منطقی به نظر می رسد.
( ازخنده منفجر می شود ) مایه دلگرمی است! هم نام بودن با شخصیت کمی عجیب
است. به زمان احتیاج داشتم که این دو را با هم قاطی نکنم ... اگر خودم را
به هیبت دانیل پلن ویو در آوردم به دلیل حرص و شوری است که زندگی اش را
هدایت می کند. از سراقبال وضعیت من این گونه نیست. یک حالت موقتی است، از
آن دسته شورهایی که مرا موقعی که قرار است کاری را شروع کنم، فرا می گیرد
. شور او را درک می کنم و این که چگونه همه چیز را می بلعد . وقتی فیلمی
را کار می کنم تمام مسئولیت هایم را رها می کنم، کمی مانند سربازها که
زندگی پیشین شان را رها می کنند. بخت آن را داشته ام که صاحب خانواده ای
شده ام که مرا خیلی درک می کنند!
از طرف دیگر یک نقطه اشتراک بین حفر چاه در زمین و پیشه بازیگری و یا
هرکار خلاقانه دیگر وجود دارد. در مقام بازیگر همیشه احساس کورمال راه
رفتن در تاریکی را داشته ام. در جستجوی یک رگه غنی با همان ناکامی ها و
خوشیها و اغلب بی تناسب با واقعیت این نوع جستجوها.
مشتاقانه تر از قبل در مورد شیوه تان برای دست یافتن به شخصیت حرف می زنید ...
اغلب می گویند که خودم را به شلاق می گیرم تا درجلد دیگری بروم ..... در
واقع خیلی ساده برای تمرکز احتیاج به سکوت دارم . پیدا کردن گوشه دنج
سرصحنه مهم است . برای من تبدیل به انسان دیگری شدن همیشه در با لذتی ناب
همراه بوده است ... تقصیر من است اگر هر چیزی در مورد شیوه کار من می
گویند چرا که هرگز در مورد آن حرف نمی زنم . اما این تعمد به خاطر مرموز
جلوه دادن خودم نیست . فقط فکر می کنم هر بازیگر در هر سبکی که پرورده
شده باشد، شیوه خاص خودش را برای نزدیکی به شخصیت و ریتمی متفاوت برای
کارش دارد. و این مراحل آن قدر شخصی و مبهم هستند که شاید به سختی بشود
آن را شرح داد....
این اواخر فیلم هایی بوده است که دوست داشتید در آن ها بازی کنید؟
وقتی مشغول بازی نیستم همه فیلم ها را می بینم. اما هرگز به فیلمی نگاه
نکردم با این فکر که دوست می داشتم که درآن بازی می کرده ام. متاسفانه
سینمای دهکده ای که در ان زندگی می کنم( در ویکلوهیلز درجنوب دوبلین )
همین اواخر بسته شد و شهر از ما دور است. به لطف دی وی دی جبران می کنیم
اما همین که بتوانم به سالن سینما می روم. این اواخر من وهمسرم از بازی
ماریون کوتیار در ادیت پیاف مبهوت شدیم. این را به خاطر این که شما یک
مجله فرانسوی هستید نمی گویم ( خنده ).
آیا حتی وقتی بازی نمی کنید، خودتان را بازیگر حس می کنید؟
آیا وقتی بازی می کنیم بازیگر هستیم؟ یا وقتی بازی نمی کنیم؟ مطمئن نیستم
. من خیلی راحت تر در زندگی حل می شوم . من بین این دو دوره تمایزی قائل
نیستم، این دو زندگی لازم و جدایی ناپذیر هستند و از همدیگر تغذیه می
کنند. و چون هرگز نخواستم از زندگی خارج از فیلم هایم حرف بزنم موجب
برداشت های آن چنانی شده است . تا زمانی که دهانم را بسته نگاه دارم . یک
رمز و راز حیاتی را محفوظ نگاه داشته ام.
منبع: ماهنامه استودیو، شماره فوریه 2008
همفری بوگارت جایی به تمسخر یاتحسین گفته است:"کاری راکه ما با کت و شلوار کردیم، اوبا زیرپوش میکند." حتی اگر این تنها نقل بوگارت باشد، همه میدانند که او تنها شایسته مارلون براندوست. اسطوره ای که درجوانیش با الیا کازان اوج گرفت. در میانسالی اش با کاپولا درخشید ودر کهنسالی – وقتی دیگر هیچ شباهتی به براندو نداشت – در تنهایی جزیره اش غروب کرد. یک قرن بعداز تولد سینما و 4 سال بعداز مرگ براندو عدد آدم هایی که او را بهترین بازیگر تاریخ سینما میدانند، با ابهت "پدرخوانده" برابری میکند. مصاحبه زیر راکه به اعتبار روزنامه گاردین، درفهرست بهترین مصاحبه های قرن بیستم قرار دارد، ترومن کاپوتی – جنایی نویس معروف آمریکا – در1957 بابراندو انجام داده است ؛ وقتی تنها با 33 سال سن و یک کارنامه 8 فیلمی ، 4 بار نامزد اسکار شده بود و اولی اش راهم برای "دربارانداز" برده بود؛ براندویی که داشت خودش را برای یک افول 15 ساله آماده میکرد تا دوباره با"پدرخوانده" به اوج برگردد و در"آخرالزمان" پایان دهه هفتاد خاموش شود.
--- زن جوان طبقه چهارم هتل میاکو در کیوتو، قبل از آنکه مرا از هزارتوی راهروها بگذراند، قول داد مقصدمان"اتاق مارون" باشد. ژاپنی ها "ل" ندارند ومنظور او هم از مارون ، مارلون است. مارلون براندو که برای بازی در فیلم "سایونارا"به ژاپن آمده است، میگوید:" اوه، سلام7 شده، آره؟". قرارمان ساعت 7 بعدازظهر به صرف شام بود ومن تقریبا 20 دقیقه دیر کرده ام."کفشاتو بکن بیا تو.کارم تقریبا تمومه" همه خرتو پرت هایش هوه میخورند. پیراهن ها، جوراب ها، کلاهها و کراوات ها مثل تن پوش یک مترسک لخت شده، اینجا و آنجا رهاشده اند.همین طور چندتا دوربین، یک ماشن تایپ، یک ضبط صوت، یک بخاری برقی، تکه های میوه نیم خورده و یک پشته کتاب که از "خارجی" کالین ویلسون گرفته تا مجموعه مناسک بودایی، مدیتیشن ذن و آیین های روحانی هندو به چشم می آید اما از داستان هیچ خبری نیست. او- به روایت خودش- هرگز لای هیچ رمانی راباز نکرده است؛ دقیقا از 3 آوریل 1924؛ روزی که روزی که در اوماهای نبراسکا به دنیا آمد.
متن کامل را در بخش ادامه مطلب بخوانید.
ادامه مطلب ...
اگه چیزی سردر نیاوردید،به من ربطی نداره چون بایدسردر بیارید.()
Paul Gray -- Slipknot’s Bassist:
It came about as our "anti-image" message. You know, we're not really worried about what cool hairstyle we have or what cool clothes we're wearing. We're about our music first. With the coveralls and the masks it takes the emphasis off of a "cool-guy," "rock-star" image.
We built the band that we wanted to hear. We added members until it sounded right. In the beginning, we had the idea around the three percussionists. We got the two guitar players, bass player, singer. We used sampling, so we got a sampler, and a DJ. We built the band that we wanted to hear and see live. It was all for us. If it was a band that required twenty members, and we thought we needed it... or two members.... We never had any set plan. We just kept doing it until it sounded right.
Well, I'm not really from Des Moines. I'm the only one who is not. I'm from Los Angeles, but I moved to Des Moines nine years ago. I had never really gone anywhere besides LA and Des Moines, so it's amazing. It's the best thing in the world. To get to come to a different country and play your music and actually have people there wanting to see you and hear your music. It's just mind blowing to me. I'm totally thankful to every kid that comes out to see us.
You can only stare
at a clown mask so long. After a few minutes it's no big deal anymore. So
people start paying attention to the music instead of what the clown is doing,
or what he is wearing, or how cool his spikey hair is.
Corey Taylor -- Slipknot’s Vocals:
Yeah, it's a little
more. It's our way of becoming more intimate with the music. It's a way for us
to become unconscious of who we are and what we do outside of music. It's a way
for us to kind of crawl inside it and be able to use it. There's a little
aspect of, I guess, our personality in them, but in a way, it's almost like
wearing the music. That's the way it is for us. The music for us is so tangible
that you can wrap it around yourself and feel safe. You can get inside it and
explore it. You know what I mean?
The songs are totally different every night because we are comfortable enough to be able to just do anything we want. It's one of the best things about it.
Basically, I was saying that we don't give a shit about the media; we don't give a shit about the record industry; we don't give a shit about MTV, radio, any of that shit. We play this for us and for the kids who believe in us. They really got behind it.
James Hetfield -- Metallica’s Vocals :
"This shit (AIDS) scares me. You know, one time and you're dead! Touring is the dangerous part. A lot of bands are going to be in trouble the way they carry on. I mean, we've been pretty bad, but on the last tour, no way! It was kinda, 'Screw that!' Some of the roadies are pretty sick, as far as wearing rubbers or whatever. I don't know. I've never done that before...ha ha ha...and that's only MAYBE safe. It's very unhappening, this whole thing."
"You can pick up a very shitty song to cover. I mean, the Foo Fighters doing 'Baker Street'? I don't get that at all. It does take me back to high school, I guess, or at least to a song that I completely hated. So you have to be careful."
"We don't plan concepts. We didn't write RIDE THE LIGHTNING about death, or MASTER OF PUPPETS about manipulation. That just happens."
"Call it anarchy or whatever you want to--there's times when you wanna be able to do whatever the fuck you want and, y'know, life's always short, so why shouldn't you?"
"Back then (in highschool) you'd look under the music section of The Recycler for heavy metal, and there's like two people. The same people every fuckin week into 'sex and Motorhead.'"
"I remember the first time we ever got an encore. It was a Monday night
at two in the morning at the Troubadour and there was about ten people there
but they were clapping and we came back for the encore. We were deciding on
what song we were going to play and Lars starts up a different song! He just
decided he wanted to play. And we hadn't practiced that song for like three
months. I had forgot all the lyrics, but I went through the motions. And after
the gig, I just turned right around and punched him out onstage! "You shit"
I shouted. Got him in the gut. And people were going 'huh?'"
Lars Ulrich -- Metallica’s Drumer:
"We've always known that there's been a need or a want for a band like us. We've fought back and broken through all the bullshit of the business, and now it's great to be able to say 'Fuck off' to the whole business, and 'We did it our way' and blah blah blah. We've always had our own way of doing things..."
"We've stuck to our own beliefs, we haven't cheated anyone, and we've done what we wanted."
"We're no different from them (fans). We see the world like other people. We don't live in mansions, and we're not hiding behind fences and making our own pretentious fantasy world with chicks and mountains of drugs. We live in the real world, and the real world's an ugly place."
"Metallica likes to live on the edge, but you can only push it so far."
Kirk Hammett -- Metallica’s lead & rhythm guitars:
"A women should be able to make her own decisions whether or not she should have a baby. She should have control over her body, not the @#$%& government, congressman, or whatever."
"In Denmark while recording Master Of Puppets, we hung out a lot. We'd go out and play poker for 8 hours straight after being up for 24 hours. We'd find a seafood restaurant that was open, eat raw oysters and drink beer, scream at the natives while we were drunk....that's some of my best memories of him."
"One thing that constantly pisses me off is what's happening with the environment nowadays. I'm an environmentalist, though I think I probably create more than my share of noise pollution every time we play."
Jason Newsted -- Metallica’s Bassist_1986-2001:
"It's getting more comfortable for me to offer up ideas to Metallica. James Hetfield especially is really a genius when it comes to writing. It really amazes me sometimes. He can come up with the heaviest, chunking riffs, and then turn around and do something so pretty it makes you tingle. These guys are all the upper sect of classy musicians."
"I eat two hours before we go on and practice for a half hour. I've been walking out in the crowds. I put on my incognito disguise and check out the scene. It's cool to do that, soak up the vibe of the kids. A few recognized me, so I gave 'em passes."
"It's cool, having the control, the last word. It's very comfortable. We've always watched ourselves as far as keeping in shape. We base our whole day around the shows 'cause we want it to be as good as possible."
Jonathan Davis -- KoRn’s Vocals:
Some producers write songs for bands, but we write our own music, so the producer has nothing to do with that.
Videos? Videos are important because millions of people watch TV and we can only tour and play so many places. But if you've got a video, then you're able to air it and millions and millions of people will see it.
Mike Shinoda -- Linkin Park’s Lead Vocals, Keyboard & Piano:
I think that everybody wants to be able to come through on their second album and please themselves and please their fans. We basically worked on an album for 18 months. A lot of albums, we only worked on for two months. I think that because we gave ourselves enough time, we felt comfortable.
Right now, when it comes to making an album, we really want to give our fans just Linkin Park. We don't want to water it down with anything else or confuse it with anything else. Meteora is just us and that's where our focus has been. So hopefully the fans can enjoy that.
Interesting Quotes Of Cinema Directors
·
The best actors
instinctively feel out what the other actors need, and they just accommodate
it.
--Christopher Nolan
·
The biggest mistake in
student films is that they are usually cast so badly, with friends and people
the directors know. Actually you can cover a lot of bad direction with good
acting.
--Brian De Palma
·
Cinema should make you
forget you are sitting in a theater.
--Roman Polanski
·
Don't be told something is
impossible. There's always a way.
--Robert Rodriguez
·
Cinema is a matter of
what's in the frame and what's out.
--Martin Scorsese
·
People say I pay too much
attention to the look of a movie but for God's sake, I'm not producing a Radio
4 Play for Today, I'm making a movie that people are going to look at.
--Ridley Scott
·
A movie that costs only
$1.6 million doesn't have to be a cultural event to turn a profit.
--Steven Soderbergh
·
Every time I go to a movie,
it's magic, no matter what the movie's about.
--Steven Spielberg
·
But I suppose film is
distinctive because of its nature, of its being able to cut through time with
editing.
--Oliver Stone
·
A writer should have this
little voice inside of you saying, Tell the truth. Reveal a few secrets here.
--Quentin Tarantino
·
It's all just one film to
me. Just different chapters.
--Robert Altman
·
Jack Nicholson is a
textbook actor who's very intuitive. He is absolutely brilliant at going as far
as you can go, always pushing to the edge, but still making it seem real.
--Tim Burton
·
The funniest thing is that
all the things every director goes through, I thought I could shortcut, but
there was no getting around those issues.
--George Clooney
·
We tend to do period stuff
because it helps make it one step removed from boring everyday reality.
--Ethan Coen
·
There are some movies I can
watch over and over, never get sick of. I'll put one of those on and be
puttering around the house. Then a certain scene will come on and I'll just
have to go over and watch.
--David Fincher
·
I'm a storyteller - that's
the chief function of a director. And they're moving pictures, let's make 'em
move!
--Howard Hawks
·
I'm like a navigator and I
try to encourage our collaboration and find the best way that will produce
fruit. I like fruit. I like cherries, I like bananas.
--Jim Jarmusch
·
A film is - or should be -
more like music than like fiction. It should be a progression of moods and
feelings. The theme, what's behind the emotion, the meaning, all that comes
later.
--Stanley Kubrick
·
I let the actors work out
their ideas before shooting, then tell them what attitudes I want. If a scene
isn't honest, it stands out like a sore thumb.
--David Lynch
·
For me, the cinema is not a
slice of life, but a piece of cake.
--Alfred Hitchcock
·
The length of a film should
be directly related to the endurance of the human bladder.
--Alfred Hitchcock
·
Collaboration is like the
sex of creativity.
--Francis Ford Coppola
·
Cinema is a matter of
what's in the frame and what's out
--Martin Scorsese
·
دعوت از یک بازیگر برای حضور در یک آگهی
تبلیغاتی در ژاپن به معنای یک افتخار بزرگ است . اما همین دعوت در آمریکا به معنای
این است که تو فقط به فکر پول در آوردنی یا این که دچار لغزش حرفه ای شده ای .
پل نیومن
·
هرگز ندیده ام که هیچکاک از پشت دوربین
صحنه را نگاه کند . کارگردان های معدودی این گونه هستند .
جیمز استیورات
·
در هنگام ساخته شدن فیلم ( روانی ) هرگاه
که روی صحنه تنش یا عصبیتی روی میداد ؛ هیچکاک بلافاصله کار را برای 5 دقیقه تعطیل
میکرد و میگفت (( دوستان لطفا به خاطر بیاورید که ما می خواهیم خودمان هم از این
کار لذت ببریم .))
آنتونی پرکینز
·
دوست دارم مثل یک پیرمرد خوش سیما مثل (
پیکاسو یا هیچکاک ) به خاطر سپرده شوم .
شون کانری
·
در این کشور ( آمریکا ) هیچ فرهنگی وجود
ندارد .
مارلون براندو
·
آمریکا شاید خشن , حریص و استعمارگر باشد .
اما خدای من ! کشور جالبی است .
پل نیومن
·
اعتقادی به زندگی پس از مرگ ندارم . اما
معتقدم که پس از مرگ یک تغییر شکل ظاهری پیدا میکنم ؛ مثل عوض کردن زیر پوشمان .
وودی آلن
·
با تظاهر به اینکه یک بیمار روانی ام از
خدمت در ارتش معاف شدم .
آنها فکر میکردند که
من یک دیوانه ام . در فرم مشخصات فردی که برای پر کردن به من داده بودند زیر کلمه
نژاد نوشتم : ( انسان ) و زیر کلمه رنگ نوشتم ( گوناگون )
مارلون براندو
·
من بازیگری را دوست دارم . من بازی میکنم و
این برای من یک ارزش است .
آلن دلون
·
من کار خواهم کرد _ در هر جایی ، در هر
زمانی و به هر بهایی .
مل گیبسون
·
بازیگر ها پول گزافی میگیرند تا خودخواه و
خودپسند باشند .
مایکل داگلاس
·
من یک بار مرتکب این کار (( کارگردانی ))
شدم و با باسن زمین خوردم .
مارلون براندو
·
شناختن زنها همیشه فوق العاده است . با راز
و رمزها ، شادیها و عمقش . اگر بتوانی خنده ای بر لب زنی بیاوری .
زیباترین چیز خدا روی
زمین را خواهی دید.
کیانو ریوز
·
هرگز ازدواج نکردم و بچه ای هم ندارم ولی
دلم میخواهد بدجوری هم دلم میخواهد .... کسی را سراغ دارید؟
دایان وست
·
ازدواج چیزی است که سرآدم می آید مثل یک
بلا.
وودی آلن
·
همیشه فکر میکردم بازیگرها آدم های احمق و
بی سوادی هستند . برای همین در رشته ادبیات در دانشگاه ثبت نام کردم .
جودی فاستر
·
بازیگری حرفه کودکانه زیبایی است . حرفه ای
که در آن وانمود میکنی آدم دیگری هستی . و البته در بعضی مواقع هم ، داری خودت را
می فروشی .
کاترین هیپبورن
·
بازگری اصلا یک هنر روشنفکرانه نیست . یک
کار صرفا حیوانی است که از درون بخش حیوانی مغز بیرون می زند .
کلینت ایست وود
·
بازیگری صرفا به معنای قوادی است . بعضی ها
قوادی پول را میکنند ؛ و بعضی ها قوادی قدرت را . من این حرفه را کنار نگذاشته ام
؛ اما از آدم های این کار متنفرم .
مارلون براندو
·
بازیگری ! مادرم این را به من یاد داد .من
با (( بازیگری )) متولد شدم . فکر نمیکنم بتوان به کسی بازیگری را
یاد داد ؛ این یک امر غریزی است .
سر چارلز چاپلین
·
بازیگری به عنوان یک هنر مورد احترام واقعی
نیست .
رابرت دنیرو
·
خیلی احمقانه است . الآن در دهه چهارم
زندگی ام هستم و همچنان دارم واقعیت را وانمود میکنم .
مایکل داگلاس
·
بازیگری در مورد من همیشه امر مقدسی بوده
است . هنگام بازی نمی توانم مطلقا به کسی دروغ بگویم .
کوین کاستنر
·
بازیگر شبیه این است که اجازه بدهی شلوارت
را از پایت پایین بکشند و تو در معرض تماشای عموم قرار میگیری .
پل نیومن
·
من هم مثل بوگارت معتقدم : بازیگری تجربه
ای است که چیزی دلنشین در پشت آن وجود دارد .
سر آنتونی هاپکینز
·
در فیلم یک عروسک هستی ؛ و بر صحنه تئاتر ،
یک رئیس .
تیم برتون
اینم یه مطلب اوریجینال که میخواستین . تقدیم شما
یه گروه متال سوئدی از شهر Stockholm هستند که کارشونو از سال 1988 شروع کردن که البته هنوزم کارشون ادامه داره. این گروه در ابتدا در سبک های Gothic metal و Death/Black metal و Doom metal کار میکردن ولی با توجه به گذشت زمان کارشونو بردن به سبک Goth rock و Symphonic metal .
در این گروه Johan Edlund کارای زیادی میکنه از جمله Vocal و Guitar و Keyboard . بقیه اعضای گروه: Thomas Petersson که Guitar میزنه - Anders Iwers که Bass میزنه و Lars Sköld که Drums میزنه.
در ابتدا این گروه Black Metal کارمیکرد که در اون زمان نامش Treblinka بودش. بعد از شروع آلبوم Sumerian Cry که اولین و آخرین کار Death Metal این گروه بود Edlund سرگروهشون سبک گروه رو تغییر داد و به سبکی رفتن که از گروه های موفقی مثل Mercyful Fate , Candlemass , Pink Floyd الگو گرفتن.
گیتاریستی آلمانی بنام Waldemar Sorychta تهیه کنندگی گروهو بدست گرفت و خودش گفته که بهترین کار زندگیشو کرده.البته اون در چند آلبوم حضور نداشت.
در سال 1994 اونا آلبوم منتقدانه Wildhone رو کارکردن که باواکنش منفی خیلیها روبرو شد. این آهنگ درکل قطعه 40 دقیقه ای هستش که گیتارریف آرامی داره و اونا تواین کار صداهای زیادی ترکیب کردن از کارهای گروه های مختلف متالی که در اون زمان فعال بودن.اونا تصمیم گرفتن که این آلبوم رو که در سبک progressive/doom metal هستش در شال 1995 در فستیوالWacken Open Air در دینامو اجرا کردن که خب دو سال بعدهم اینکارو تکرار کردن.در زمان انتشار آلبوم A Deeper Kind of Slumber در سال 1997 ، Edlund تصمی گرفت که به آلمان مهاجرت کنه تا به این ترتیب بتونه تنها عضو پایدار گروه بشه.
همینطور که اونا کارشونو ادامه میدادن و هر آلبومی که میدادن با آلبوم قبلی فرق داشت در واقع اونا بتدریج سبکشونو به gothic rock تغییر میدادن.این گروه در سال 2007 با استودیوی Nuclear Blast Records قراردادهمکار امضا کردن.
درسته که کارشون زیادشنیده نشده و طرفدار نداره اما هرکسی که عاشق My Dying Bride هستش حتمن باید از کارای این گروه بشنوه ونن خیلیل کارای قوی ای دارن. بنظر من اگه اونا اینقدر تغییر سبک نمیدادن و به سبک Death و Doom کارشونو ادامه میدادن الآن خیلی بیشتر ازشون شنیده بودیم راستی سایت رسمیشونم در زیر براتون میذارم:
آلبوم های منتشر شده از این گروه:
· Sumerian Cry, 1990
· The Astral Sleep, 1991
· Clouds, 1992
· Wildhoney, 1994
· A Deeper Kind of Slumber, 1997
· Skeleton Skeletron, 1999
· Judas Christ, 2002
· Prey, 2004
یه گروه nu-metal و 9 نفره ای میباشد که در Des Moines, Iowa بوجود آمد. گذشته از نامهای واقعیشون، اعضای گروه از شماره ی 0 تا 8 هم نامگذاری شده اند
با موسیقی توانمند و اجرای قوی که داره، در حال حاضر یکی از محبوبترین گروهها از لحاظ Contemporary music scene [نمایش موسیقی معاصر] میباشد. آلبومها و موزیک ویدئوهای این گروه به موفقیت تجاری بالایی رسدند، همچنین این گروه نامزد دریافت جایزه ی Grammy در قسمت بهترین آهنگ و گروه Heavy Metal و Hard Rock شد.
این گروه، معروف به داشتنِ شمایل عجیب وغریبه : اعضای گروه یونیفرمهای شبیه به هم میپوشن [روی بعضی از آنها
بارکدهایی چاپ شده] و هر کدام داری ماسکی هستن
.
تاریخچه
گروه در سال 1995 تشکیل شده و اولین دموی خود بنام Mate.Feed.Kill.Repeat را در
سال 1996 منتشر کرد. این آلبوم شروع خوبی برای گروه بود و توجه چند کمپانی بزرگ رو
به خودش جلب کرد. سرانجام Slipknot با
Roadrunner Records قرارداد بست و اولین آلبوم اصلی خودشون که هم نام خود گروه هست رو در June سال 1999
منتشر کردند. این آلبوم برای گروه موفقیتآمیز بود و یکی از منتقدان در مورد گروه
گفت: «Slipknot یه چیزه
دیگه اس و با
بقیه کاملا فرق داره، اونا واقعا عالی هستن.»
برگذاری تورهای زیاد [از جمله شرکت در فستیوال Ozzfest در سال 1999] باعث شد گروه طرفداران زیادی
پیدا کنه.
به دنبال اولین آلبوم، Slipknot آلبوم بعدی بنام Iowa رو در سال 2001 منتشر کرد و فراتر از حد انتظار در همان اوایل انتشار
در مکان سوم جدول Billboard
قرار گرفت. گروه برای تبلیغ آلبوم دوباره دست به برگذاریه تورهای سخت
و فشرده زد.
بعد از یک وقفه ی 2 ساله، گروه در سال 2001 دوباره گرد هم جمع شدند و شروع به ضبط
آلبوم جدید کردند آن هم با یکی از مشهورترین تهیه کننده های
جهانی بنام Rick
Rubin که با کسانی از جمله Johnny Cash گرفته تا
Beastie Boys و Slayer
کار کرده بود.
گروه، سومین آلبوم خود بنام Vol. 3 (The Subliminal Verses) رو در May سال 2004 منتشر
کرد. بیشتر مقالات انتقادی در مورد این آلبوم مثبت بود. New Musical Express نوشته
بود: «دست کم دو سوم آهنگهای این آلبوم دارای عناصر speed
metal میباشد». این آلبوم در جداول Billboard دوم شد.
از چندتن از اعضای گروه با صورت بدون ماسک عکس گرفته شده، از جمله: Corey Taylor [خواننده]
و James Root [گیتاریست]
که در گروه Stone
Sour هم فعالیت میکنند، Joey Jordison [درامر]
با گروه جانبی خودش بنام Murderdolls، Shawn Crahan [نوازنده ی اسباب
کوبه ای] با
گروه To My
Surprise، Mick Thomson در مجله ی Total Guitar، و Paul Gray [بیسیست] که عکس از او بخاطر ارتکاب جرم در اداره ی پلیس
گرفته شده.
بحث در مورد طبقه بندی
منتقدان در قراردادن Slipknot در یکی از سبکهای nu metal / mallcore یا سبکهای دیگر اختلاف نظر دارن. در واقع
هنوز بر سراینکه موسیقی این گروه در چه دستهای قرار داره اختلاف نظر وجود داره.
منتقدان بر سره مواردی که در زیر اشاره میکنم اتفاق نظر دارن:
بر سر
Themeها و آلات موسیقی که Slipknot از اونا استفاده میکنه [بخصوص نادر بودن guitar solos در
قطعات]، در استفاده از
turntables و رپخوانی که نشون میده این گروه به گروههای nu metal شبیه.
استخوانبندی آهنگها ساده هستند و اغلب محدود میشن به دو نت
در هر Riff [قطعهای
که همینطور در حال تکرارشدن است]. اما برعکس، پشتیبانانِ Slipknot میگویند
که اکثریت موسیقی اونا فاقد ترکیبات Lyrical بر پایه
Rap میباشد [اگرچه
تاثیرات رپ در بعضی از اولین کارهای انها مشهوده]. اضافه بر این بیشتره تنظیمات
الات موسیقی آنها از نوع
nu metal نیست.
با انتشار اخرین آلبوم، " Vol. 3: The Subliminal Verses"، طرفداران احساس کردن که با اضافه شدن Soloها، بحث
در مورد سبک گروه، آروم بشه. اگرچه گفته میشه این یک تغییر هشیارانه برای ادامه ی موفقیت
تجاریه گروه بود. سبک خواندن و Vocals گروه بیشتر به Hardcore نزدیکه تا
Metal. به نظر بعضیها، اضافه کردن سلوها در آلبومِ اخر بعلت تعویض تهیه کننده
میباشد چون سلوها در کارهای اولیه Slipknot خیلی کم بودند. اما بحث و مناظره در این مورد ادامه دارد.
مخالفان
بعضی از مخالفان، Slipknot رو به صادق نبودن و بیریا نبودن در موسیقی شون،
اجراهای خشن در صحنه، جیغ کشیدن فقط برای فروش بیشتر آلبومها و نه بخاطر اینکه اونا مخالف دنیا
هستن. یک مخالف میگوید:
«Slipknot مثله خواهر کوچولوی ماها دوست داره جیغ بکشه، جیغی که بلند و خشن و در
عینحال رنجشآور است.»
همیچنین گفته میشه که گروه برای بازاریابی و کسب موفقیت تجاری بیشتر،
دست به نمایشهای عجیب غریبی میزنه. ولی با این حال بعضی استدلالها مبنی بر این هست
که گروه از این نظر با گروه های متال دیگه، هیچ فرقی نداره و این یک تصویری هست که امروزه در
بیشتره گروه
های مهم دیده میشه.
گفته میشه در بعضی از اشعار مثله " If you're 555 then I'm 666! What's it like
to be a heretic"، قصد و نیت شیطانی وجود داره، اما با این وجود، اعضای گروه این
اشعار رو صرفا بخاطر بازاریابی قلمداد میکنن.
اعضای کنونی:
پایه گذاران گروه:
Discography:
آلبومها:
آلبومهای منتشر نشده: